مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

هذیان گویی

هفته پیش یه فیلم دیدم "اینجا بدون من" که خوشم اومد، یه جوری خاصی بود، به خصوص که در لحظه آخر آخر آخر من برداشتم این بود که قصه اتفاقاً اصلاً گل و بلبل و فیلم هندی نبود، چون از آخرش احساس می کردی داری فیلم هندی می بینی که دل به دلدار می رسه، ولی صحنه آخر آخر نظرم رو عوض کرد ..... 

 

دو تا کتاب تموم کردم "مرد است و احساسش" ‌از خاویر ماریاس که عنوانش برام جالب بود، بعد دیدم قصه اش هم بد نبود، از نصفش به بعد خیلی بهتر بود تا اولش  

 

و "بعضی ها هیچ وقت نمی فهمند" که فوق العاده بود، اسم نویسنده اش تا همین الان یادم بود که از ذهنم پرید ... خیلی صریح نوشته شده،‌ایده های جالبی داره ... براتون بعداً یه چند خطی ازش می نویسم. 

 

"اعترافات" ژان ژاک روسو رو هم شروع کردم که خیلی خوبه، کتاب"سرگذشت حاجی بابا اصفهانی" رو اونقدر لفت دادم تا بخونم که مامان ازم پس گرفت. خیلی سخت بود 

 

فرانسه هیچی نمیخونم، از مجموع 5 جلسه ترم جدید، یه جلسه رفته ام، به دروغ به همه گفتم که کلاس رفتم ولی نرفتم، می رفتم تو پارک سرخه بازار همین جوری می نششتم و فکر می کردم. نمی تونم تمرکز کنم ... یعنی اون دو هفته اونجوری بودم ... در کل هم  اصلاً حس رفتن ندارم. امروز کلاس دارم ولی حوصله ندارم برم ... هیچی بلد نیستم، کلاس دو در کردن خیلی حال می ده

 

دوست دارم سر کار نرم، دوست دارم بیرون از خونه نرم، فقط برم شمال مثل اون دفعه که با مامانم رفته بودم، حتی کاوه هم نباشه، چقدر بده آدم مجبوره بعد از ازدواج همش با همسرش باشه، اگر نباشی هزار جور عواقب داره، دوست دارم یه مدت تنها زندگی کنم، هیچ نعهدی هم به هیچی نداشته باشم، خیلی خوب بوداااااااااااااا،  

 

کاش می شد همیشه در حالت عشق و عاشقی می موندیم، خیلی خوب بود، همش قلبت تند تند میزد، همش دلت می خواست الکی اس ام اس بدی، همش دنبال بهونه بودی که به طرف زنگ بزنی، الان هم بعضی وقتها پیش می آد ولی اون موقع ها خیلی بهتر بود، کلاً کار یواشکی یا غیر رسمی بیشتر حال می ده 

  

دلم تعطیلات تابستونی می خواد .. مثل اونموقع ها بعد از امتحان های ثلث آخر یا ترم آخر، چرا زندگی تعطیلات تابستونی نداره؟ 


شبیه هذیان شد تا فکر، ولی همینه دیگه .. این منم .. با همه این پریشونی ها 

 

ته نوشت: بابا بعضیییی ها!!! چطور میتونند اینقدر تندتند کتاب بخونند؟ یه کاری می کنن آخر از سر حسودی برویم کار شکنی کنیم بیاندازیم گردن شیطان بزرگ

زندگی من قشنگه!!!!

چقدر سخته وقتی دوست داری یک عالمه حرف و حس و انرژی رو بریزی بیرون 

 

ولی نمی تونی،  

  

دیروز روز عجیبی بود ......

 

دیروز زندگی روی سختش رو بهم نشون داد  

 

 

 

 

 

چقدر حرف تو دلم بود!!!!

....1: در درون هر انسان دو گرگ با هم در حال جنگند. عشق و نفرت!! 

....2: کدومشون برنده میشه؟  

....1: هرکدوم بیشتر بهش غذا بدی  

 

 منبع: یکی از دیالوگ های فیلم "pathfinder"

 

خدا کنه که هر دفعه که می خوام از نفرت حرف بزنم، این چند تا جمله یادم باید 

 


ازش خیلی شاکیم .. وقتی می خواد بیاد حرف دلش رو بهت بزنه، تو رو کلی بالا بالا می بره که تو الی، تو بلی، تو فلانی و من برای شما خیلی ارزش قائلم و ... از این شر و ورا، 

 

تو اون وقت واسه طرف کلی ارزش قائل می شی و سعی میکنی با درک کردن و منطقی بودن جریان رو به نحوی پیش ببری که هیچ کس اذیت نشه، بعد یه مدت طرف تصمیمش عوض میشه و یه دفعه 180 درجه تغییر رویه می ده،‌بدون اینکه به تو بگه: یارو،‌من می خوام رویه ام رو عوض کنم، یه دفعه متعجب نشی،‌به خودت شک نکنی،  

 

این کار رو میکنی،‌بکن،‌اصلاً هر کاری میخوای بکنی بکن،‌من که از خدامه تو احساسات و افکار کنترل بشه، ولی آخه این چه روشیه؟ چرا اینجا واسه اون موجودی که اونقدر در موردش تعریف و تمجید می کردی ارزش قائل نیستی؟ چرا حالا نمی‌آی افکارت رو باهاش در میون بزاری؟ چون سخته؟ چون تو این موقعیت،‌اینجوری راحت تری؟(وقتی با کلی شک و تردید با خود طرف حرف زدم که چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ من کار زشتی ازم سر زده؟ توهین کرده ام به شما؟‌بهم گفت که مشکل از شما نیست، ‌من چون می دونم که باید چنین شود و چنان شود، تصمیم گرفتم اینجوری باشم،‌البته باید به شما می گفتم،‌.....ولی اینجوری راحت ترم!!!!!) 

 

خیلی ....بدی!!!! من از یه چیز مطمئن باشم،‌اینه که اون فلسفه زندگی که تو به قول خودت براش می مردی رو با خودخواهی به دست نیاوردم،شاید شاید همین تنهاییی که اینقدر ازش شاکی هستی،‌ نتیجه همین رفتارهاته با من و هزاران نفر قبل از من!!!!

  


 

 چند وقته به خودم شک کرده ام ... توی وبلاگستان که می چرخم، ‌پای صحبت های روشنفکرانه که با دوستان می شینم، کلی داد سخن سر میدم و افاضات بلغور می کنم و تحلیل های انسان دوستانه و دموکرات از خودم در می کنم،‌ولی تازگی ها ترس برم داشته که نکنه، تو هم به خیل عظیم "عالمان بی عمل" پیوستی؟  

فاطمه رفتارهای خودت رو می بینی؟ خودت رو چقدر قضاوت می کنی؟ آیا همون مقدار که دیگران رو به خاطر رفتارها، انتخابها،‌ترس ها،‌ باری به هر جهت بودن ها و .... مورد قضوات قرار می دی به خودت هم نگاه کردی؟ 

اصلاً از کجا معلوم همه حرفها و نظراتت درسته که این قدر راحت کلی انرژی رو همراه با اونها در جهان از خودت منتشر می کنی،‌بدون اینکه به تأثیر اونها حتی فکر کرده باشی؟ 

 

تازگی ها وقتی می خوام کامنت برای نوشته های دوستان بزارم،‌کلی با خودم درگیر می‌شم، ‌اصلاً راستش میخوام سعی کنم بیشتر راجع به خودم بنویسم 

 

 


ته نوشت 1: در مورد قسمت دوم نوشته،‌واقعاً سعی کردم قضاوت خارج از انصاف نکنم،ولی ‌خیلی فشار بهم وارد شده 

ته نوشت 2: اصلاً فکر نمی کردم که تو اینجا سر بزنی، اصلاً


تناقض

زندگی چقدر تناقضاتش زیاده ...  

 

 

وسط بحث و جدل که داشتم کلی حرف های نا مهربانانه و گاهی غیر منصفانه به کاوه می گفتم، پاش خورد به میز وسط مبل ها و یه آخ بلند گفت و نشست زمین

 

چنان از نگرانی پریدم پاشو گرفتم، گفتم "چی شد؟ خیلی درد گرفت ؟ بمیرم الهی ...." که قاه قاه زد زیر خنده  

 

آخه این احساس من دارم؟ در آن واحد می تونه از صفر به 100 برسه 

  

چه می دونم .. خیلی بد اخلاق شدم 

 

پدرم

یه دفعه دلم برای بابام تنگ شده

 

شاید چون دیروز واسه بچه ها راجع به خواب هایی که ازش می بینم حرف زدم  

 

دوست دارم بشینم گریه کنم، دوست دارم دلم واسه خودم بسوزه

 

 

 

14 سال گذشته،  

 

الان که فکر می کنم می بینم چقدر اون موقع بچه بودم و تحمل کردم 

 

چقدر دلم حضورش رو می خواد 

 

در سال هایی که به قدرتش و تأثیرش نیاز داشتم نبود 

 

اگر بود، مامانم اینقدر تنها نبود 

 

و شاید من اینقدر پوستم کلفت نبود 

 

و مسلماً من اینی که الان هستم نبودم  

 

با اینکه از چیزیکه الان هستم خیلی راضیم 

 

ولی ترجیح می دادم خیلی دختر لوس و احمق بودم 

 

ولی بابام بود 

 

براش هیچ کار نکردم، خیلی آرزوها برای بزرگ شدن خودم  

 

و رابطه خودم و پدرم داشتم 

 

همه اش نقش بر اب شد 

 

دلم برات تنگه بابا!!!! دلم آغوشت رو می خواد، پناهت رو ، حتی فریاد های بلندت رو، اخمت رو 

 

و خنده های بلند و شادی آورت رو 

 

 

 

 

 

 

 

مردن به قدری ساده و راحت اتفاق می افته 

 

که اگر یکبار ببینیش، دیگه لحظه ای از زندگی رو بیهوده، بدون عشق و پوچ نمیگذرونی  

 

من مرگ پدرم رو دیدم