مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

افراط

دیشب تا 5 بیدار بودم، 3 تا فیلم دیدم، یکیش "دختری با تتوی اژدها" بود ... قصه فیلم ظاهراً یک دستان جنایی است ولی وضعیت اسف بار روانی انسان ها، دیدگاه های افراطی و وحشی گریی که حتی قوانین مترقی کشوری مانند سوئد هم نمی تونه از الیزابت (یکی از اعضای جامعه) در مقابل اون حفاظت کنه ...


واقعیت های فیلم خیلی دردناک بودند ... اما غیر از این به شخصه خیلی با الیزابت هم ذات پنداری داشتم .. احساس می کردم ترس ها، غم ها و تنهاییش برای من خیلی واقعی و ملموسه، از دیدن اینکه در مقابل همه سختی ها، به هوش و قدرت درونیش تکیه می کنه لذت بردم، درواقع احساس قدرت بهم دست میده ولی خب در نهایت، باز هم الیزابت از باز کردن حریمش به روی آدم ها ضربه می بینه،


یه عدم تعادل بین تنهایی دخترک و نزدیک شدنش به آدم ها وجود داره که هر دفعه بهش ضربه میزنه و این ضربه ها این سیکل معیوب رو تقویت می کنه ..این قسمتش ترسناک بود



عدم تعادل و افراط و تفریط همه جوره منجر به فاجعه میشه ..





وقابع الاتفاقیه

هفته گذشته هفته پر باری بود،

روز شنبه که کلاس بودم

روز دوشنبه با بعضی از بروبچز دیدار ها رو تازه کردیم، از جمله، مترجم دردها و جیگر طلای خودم "قوری". یه دوست دیگه هم به جمعمون اضافه شد که اگر دلش خواست اسمش رو خواهم برد. رفتیم حدود 1 ساعت و نیم توی کافه نادری نشستیم و گپ زدیم ..


روز سه شنبه هم جای همگی خالی، توی مترو با یه دوست اهل دل!!!!! قرار گذاشتم و وسط فشار و دست پای مردم، پریدم توی بغلش و ملچ و مولوچ، ... بعدش هم رفتیم توی قدیمی ترین کافی شاپ تهران، کمی پایین تر از میدان فردوسی، نشستیم و حرف زدیم و فلسفه بافتیم و با دست، سالاد سزار خوردیم که خیلی خوش مزه بود و حسابی چسبید!!!!!... یعنی از اون دیدار ها بود که اگر هر دو هفته یکبار اتفاق بیافته، من می تونم بگم راضیم!!!!


جمعه هم جشن شرکت بودیم!!!! به عنوان یه عضو نسبتاً جدید شرکت، بهم خوش گذشت چون کلی آدم ها رو می شناختم و شلوغ کردم.


----------------------------------------------------------------------------------------------------------

بعد از 9 ماه کلاس T.A، حالا که مبحث "بازی ها" شروع شده، بد جوری استرس گرفته ام ..البته توی این دوره من زیاد استرس داشته ام، ولی این استرس خیلی جدی تره!! چون می بینم اکثر ژست های روشنفکری و بالغانه خودم!!! بازی اند .. خیلی وقت ها می بینم که به صورت نا خود آگاه خودم، بازی رو قطع کردم و ازش اومدم بیرون، ولی باز هم مواقع زیادی هست که دارم بازی می کنم و توی این بازی ها دارم چه درد ها و زخم های کهنه ای رو می پوشونم .... راستش امیدم به تغییر کمتر شده، هی به خودم می گم "نترس عزیزم!!!! زمان میخواد ولی می تونی!!! می تونی اون چیزایی که می خوای رو عوض کنی!!!!"


توی این دوره من هی لحظات امید و نا امیدی رو تجربه کردم ..عین یه موج سینوسی، ببینم آخر دوره، تو موقعیت امید هستم یا نا امیدی و ترس!!!!




چقدر حال من خوبه!!!!

می نویسم و پاک می کنم

انگار که کلمات توی ذهنم ظرفیت بیان افکارم رو ندارند

دنبال کلمه های جدید می گردم

ولی کلمه ای که من رو توصیف کنه الان ندارم

یه توده در هم تنیده از شادی، ترس، امید، عشق، شور و غم


شاید به خاطر هوای پاییزه

این شوریدگی، سرگشتگی

این بی قراری


دلم می خواد با سهراب بخونم

"در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بی‌تابم، که دلم می‌خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است، که مرا می‌خواند"


یا شاید با ناظم حکمت که میگه:

"تو را دوست دارم،

چون نان و نمک

چون لبان گر گرفته از تب

که نیمه شبان در التهاب قطره ای آب

بر شیر آبی بچسبد!"


حالم حالِ خوبیه!!!!