مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

دمو.کراسی یا ظاهر فریبی؟

تعداد دوستانی که توی نظرسنجی من در مورد تغییر عنوان وبلاگم انتخاب کرده بودند خیلی کم بود و تقریباً هم نظرات مشابه بینشون نوبد .. فکر کنم علی رغم نظرسنجی، بهتره ادای آدم های دمو.کرات رو در نیارم و به سلیقه خودم اکتفا کنم ... 

 

مکاشفات یک لیلی گمنام 

 

رأی intellectual آورد و تصویب شد 

 

 

اینک منم!!! زنی در آستانه فصلی گرم

تغییر نام یا شاید هویت!!!؟؟؟

می خوام اسم وبلاگ رو عوض کنم ... دهه چهارم رو دوست دارم ولی وبلاگم کاربردش رو این روزا تغییر داده تنها پیشنهادی که دارم اینه:  

مکاشفات شخصی یک لیلی گمنام  

 

اسمش رو از ترکیب عنوان متن قبلی خودم با کتاب عرفان نظر آهاری درست کردم .. من با اون کتابش خیلی حال می کنم . چون خودم باور دارم "لیلی نام تمام دختران زمین است". 

 

حالا نظر بدید که عنوان انتخابی خوبه یا نه. پیشنهادات تکمیلی هم مورد بررسی و توجه قرار میگیرند. 

 

 

دوستتون دارم با اون قلبای خوشگل (به قول ندا مون)   

 


 

شاید بشه "شخصی" رو برداشت و بشه: مکاشفات یک لیلی گمنام 

 

اگر بخوام اون عنوانی که مدنظر هست رو توصیف کنم، این شکلیه 

 

فاطمه ..توی یه قایق یا روی یه تخته موج سواری، روی امواج یه دریا (که این دریا در واقع روح و روان و افکارش هست)بالا و پایین میره ...  به دور دستا نگاه می کنه .. رنگ دریا آبی و سبز  روشن و براق هست .. انگار که تمیزه ... 

 

حالا شما یه عنوان بهم پیشنهاد بدین

 

 

 

مکاشفه

اتاق نیمه تاریکه 

 

نشسته ام روی تخت  

 

چشمام بسته است 

 

نفس های عمیق می کشم 

 

میرم پایین ... پایین ... پایین تر 

 

گذشته ها رو می بینم 

 

بچگی، نوجوانی، دانشگاه، عشق ها، شکست ها، رویاها، تلاش ها، از دست دادن ها،  

 

با خوشی هاش می خندم 

 

با سختی هاش گریه می کنم  

 .

 .

 .

 .

در نهایت ...من روی نوک یه تخت سنگ بزرگ بالای کوه 

 

ایستاده ام ...آغوشم باز و لب هام خندونه 

 

آغوشم به اندازه کل دنیا جا داره 

 

به اندازه اونهایی که دلم رو شکستند یا گریه ام انداخته اند 

 

برای همه مهربون های دور و برم

  

 

من زنده ام ..بر بام دنیا ... چقدر حالم خوبه!!!!!

 

 

زجر کش خانه!!!!!

دیروز جایی رفتم که سال ها بود نرفته بودم و کاش همچنان نمی رفتم 

 

دیروز عصر رفتیم باغ وحش ارم .. باغ وحش که چه عرض کنم ، دیوونه خانه وحش، قفس وحش،  زجرکشی وحش ...   همه حیوون ها  افسرده، بی رمق، اغلباً مشکلات پوستی داشتند، .. قفس ها به شدت کثیف و بد بو، پر از آشغال بستنی و پفک و دستمال کاغذی و برگ درخت و هر جور چیزی که تصور می کنید.... 

 

دلم سوخت ..دلم کباب شد ... از همه اسفناک تر شیرها بودند ... شیر ماده و شیر نر از هم جدا بودند هر کدوم توی دو تا قفس که از پشت به هم راه داشتند ولی برای اینکه بازدید کننده ها بتونن شیرها رو ببینن، درب های فلزی که به داخل قفس می رفت رو بسته بودند تا شیرها توی اون فضای کوچیک نزدیک میله ها باقی بمونند ..شیر ماده عین آدم های عصبی، بدون اینکه به آدم ها حتی نگاه کنه، فاصله در آهنی اول و دوم رو می رفت و پوزه اش رو به در می زد که این درها باز بشن و شیر بیچاره بره توی همون قفس زداخلی .. شیر نر هم  با اینکه رو به آدم ها نشسته بود، ولی جمعیت زیاد نادانی که جلوی قفسش جمع شده بودند، با صدای بلند شیر رو تحریک می کردند که نعره بکشه، شیر هم که غم و خشم و زجر و ترس توی چشماش و صداش بود، نعره می کشید .. با هر نعره این حیوون، جمعیت هم نعره می کشیدند و شیر هم دوباره نعره می کشید ..واقعاً دلم می خواست بشینم اونجا زار بزنم .دلم می خواست داد بزنم: خفه شید .. نمی فهمید حیوون بیچاره داره زجر می کشه؟  

 

خیلی بد بود ...شیر نر هم بعداز مدتی به سبک شیر ماده سرش رو چسبوند به درهای آهنی قفس که از این جمعیت بی رحم و نادان فرار کنه ....  

 

 

خیلی بد بود ... خیلی وحشتناک بود ...  کاش هیچ وقت نمی رفتم و نمی دیدم ..اون حیوون های زیبا رو می دید که هر کدوم یه گوشه ای کز کرده اند یا دارن قاطی آشغال ها دنبال غذا می گردن، خیلی بد بود ... 

 

من هیچ وقت برنامه های سیرک که توش حیوون باشه نگاه نمی کنم، هر برنامه نمایشی با حیوون ها به نظرم نوعی اذیت و ازار حیوون حساب میشه ولی باغ وحش، اون هم به سبک ایرانی ..... واقعاً خجالت آور بود