ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
امشب حالم عجیبه.
از عصر دلنگران بودم، حس غریبی داشتم، حس بیپناهی ... نگران بودم که حالش چطوره. به بهانه تولد دوستاش اومدند کافه شهرکتاب. با وسواس برای دوستش کادو انتخاب کردم. برای اینکه اونو شاد کنم ...
همه اومدند، جمع شدیم. فقط اون نیومد. وقتی اومد فقط من متوجهاش شدم پشت شیشه، از همون لحظه دیدن چشمای درخشانش، از خنده جذابش ... دلم لرزید. اومد و نشست و زمستان من بهار شد.
نمیتونستم نگاهش کنم. فقط میخواستم پهلو به پهلوش بشینم. نگاهمون که به هم میرسید، یک زن و مرد بودند که به آغوش هم پناه میبرند، می خندیدم، می خندید ... بیاختیار، گرم. انگار هیچکس دورمون نبود. لمس دستش، لمس دستش عین آرامش بود...
بعد همه دایرکتها، همه پیامها، همه دورت بگردمها، ترانه ادامه بده رضا یزدانی، ... همه نزار قبانیها، همه پرندگان دشت که پرواز میکردند، همه قاصدکها که در باد رها میشدند، همه رودخانهها که جاری میشدند،همه درختان که در باد میرقصیدند و چشمهایش...
...
همه تاریکیها و دلشکستگیها و عاقل شدن مجنون رو با خودش شست و برد ...
از کل زندگی فقط همین لحظات رو برای خودم بر میدارم.