مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

احتمالاً دارم راهم رو پیدا می کنم

سلام 

 

خوبید؟ خیلی وقته که محو شده ام .... یاد اون کتاب افتادم که اسمش هست "احتمالاً گم شده ام" .. خب من هم چند وقتی گم شده بودم ..الان کمی، فقط کمی پیدا شده ام  

 

فکر کنم از اول اسفند می رم سر کار. دیروز یک مصاحبه دو ساعته داشتم که خیلی مصاحبه خوبی بود ..یعنی هم فرآیندش خوب بود هم نتیجه اش خوب بود و من ازش خیلی لذت بردم. اگر برای این پست انتخاب بشم خیلی خیلی خوشحال می شم. خودم هم خیلی امیدوارم که من رو انتخاب می کنند. چون این شغل رو می خوام ....مسئول واحد منابع انسانی میشم توی یک شرکت نسبتاً بزرگ. با مصاحبه دیروز خیلی امیدوار شده ام. ولی گذشته از این، 2 ماه و نیم استراحت خیلی خوب بوده و خواهد بود .. بیش از چیزی که فکر می کردم بهش نیاز داشتم ... وقتی پشت سر هم کار می کردم، فکر کار نکردن برام ترسناک بود. خیال می کردم حوصله ام حتماً سر میره ولی این روزا اگر مجبور نباشم اصلاً دوست ندارم از خونه بیام بیرون، مگر اینکه با فرشته و مامان وقتم بگذره ... 

 

کلاس های TA با اینکه تازه شروع شده ولی دارم از چیزایی که یاد می گیرم استفاده می کنم. توی رابطه ام بامامان و فرشته خیلی تأثیرگذار بوده و این برام خیلی ارزشمنده ...

 

 

کلاس رقص خیلی خوبه ... یک آهنگ جنیفر رو یاد گرفتیم که برقصیم .. حس متفاوتیه از تمام کارهایی که قبلاً کرده ام. تنها دلیل این برنامه تفریح و شادی هست. در صورتی که من همیشه کاربرد چیزایی که براش وقت می گذارم، خیلی برام اهیمت داره ولی این کلاس هیچ کاربرد مستقیمی برام نداره. ولی اثر غیر مستقیمش مثل اینکه خیلی زیاده. 

 

قرص ها هم فکر کنم اثر کرده .. یه کم آروم تر شده ام. حداقل اینکه دیگه اونقدر استرس ندارم. شبها هم بهتر می خوابم. 

 

جریان بالی به هیچ نتیجه ای نرسید .... چه کنم دیگه. زورش زیاده. من هم که کلاً حرف شنو. هفته دیگه با چند تا از دوستام و مامانم میریم شمال، بابلسر ... موقع بازی برگشت رئال - بارسا هم خونه نباشم بهتره. چون دعوامون میشه ... دیشب هم رفتم خونه مامانم. چون همیشه آخرش بحثمون میشه .... 

 

 

بچه ها .. دلم براتون تنگ میشه ولی کلاً از دنیای تکنولوژی فاصله گرفته ام و این خیلی خوبه ... 

ببخشید که جواب کامنت ها رو نداده ام .. دگر حوصله ای نیست ....  ایمیل هم چک نمی کنم. به نظرم دردی ازم دوا نمیکنه. برای همین بیخیالش شده ام.  

 

خیلی دوستتون دارم .. خیلی زیاد. من رو همچنان دوست داشته باشید. چون من واقعاً واقعاً دوستتون دارم.

 


اصلاحیه

شاید نوشتن از اختلاف سر جریان مسافرت و چیزی که در مورد کاوه گفتم درست نبود، شاید هم درست بود. مطمئن نیستم ولی چیزی که نوشتم بدون سانسور بود ... 

 

مهمترین قسمت نوشته قبلی برام، اعتراف به عدم شناخت مناسب بود. حتی شناخت از خودم.  این چند ماه اخیر من شدیداً احساس سردرگمی دارم. این سردرگمی از همین نتیجه است که تازه فهمیده ام خیلی چیزا در مورد خودم نمی دونستم و نمی دونم. خب وقتی خودت رو درست نشناسی مسلماً شناختت از دیگران هم توش شک و شبه هست و همین طور، انتخاب ها هم شاید خیلی درست باشه.  

 

نمی خواستم کاوه رو تخریب کنم. دوست ندارم کسی در موردش قضاوت کنه. .چیزی که نوشتم یه خصوصیت از اون آدمه. مسلماً اگر اون هم یه وبلاگ داشته باشه، کلی خصوصیت از من می تونه بنویسه که خوب نخواهند بود.  هیچ از کدوم از حرفای من و غرغر های من به معنی بد بودن اون نیست. فقط شرایطم و احساساتم رو توصیف می کنم

 

 

کاوه خیلی مرد خوبیه. خیلی صادقه، سالمه، خوش تیپه، خیلی مودب و با سواده. مرد مهربونیه هرچند که ابرازش نمیکنه .... اونقدر خصوصیات خوب داره خیلی طول می کشه بنویسم و به خاطر همین چیزا من واقعاً واقعاً واقعاً دوستش دارم ولی خب روش زندگی ما با هم فرق داره و اینکه تجربه زندگی زیر یک سقف با هیچ تجربه دیگری برابر نیست. سفر، شناخت فامیلی و خانوادگی و ... با زندگی کردن زیر یه سقف خیلی فرق داره. پذیرفتن اون چیزی که من هستم و طرف مقابل من هست (حالا هر کسی باشه فرقی نداره) کار راحتی نیست. من وقتی عاشق کاوه شدم خیال می کردم که خوب شناختمش و در واقع عاشق همینی که هست شده ام. ولی زندگی متأهلی بهم نشون داد که من، هم خودم و انتظاراتم از "همسر" رو خوب نمی دونستم ، هم در شناختم از کاوه کامل نبوده، هم اینکه یک انتظار اشتباه برای خودم ساختم و اون هم این بود که کاوه رو می تونم تو اون چیزایی که دوست دارم تغییر بدم 

 

خودم می دونم اشتباه خیلی بزرگی بود. ولی الان دوگانگی بین دوست داشتن و انتظارات و در عین حال یک عالمه حاشیه دیگه، شده اند خوره روح من. شرایطم رو پذیرفته ام ولی  راه حل پیدا کردن خیلی سخته 

 

دوست داشتم حرفام رو بشنوید. من قصد تخریب هیچ چیز رو ندارم. فقط می خوام حرفام رو بزنم که از فشار خلاص بشم. 

 

کاش کاوه بشنوه و باور کنه که من خیلی دوستش دارم و واقعاً دلم براش می تپه.

 

 

 

به روز شدم

به اندازه 3، 4 روز کار مداوم، کار دارم که انجام بدم ولی اینجا نشسته ام چون دلم برای نوشتن تنگ شده .... 

 

من دوست دارم برم به سواحل زیبای اقیانوس هند و آسیای جنوب شرقی از جمله بالی، الان هم بیکارم، هم پول تو دست و بالم هست ولی کاوه نمی خواد بیاد .. چرا؟ چون به نظرش رفتن و نشستن توی ساحل استوایی و حدود 2 میلیون خرج کردن نمی ارزه (البته خدا وکیلی با یک میلیون و پونصد هم میشه رفت و برگشت)... حالا می گید چی کار کنم؟  

 

در اینجا یک زن ایرانی فداکار، مثل گذشته های نه چندان دور، آرزوی دلش رو می زاره زیر پاش و به فداکاری خودش افتخار می کنه ولی من!!! اصلاً چنین فداکاریی در خودم نمی بینم، اصلاً خانم ها!!! آقایون!!! من خودخواه .. می خوام برم بالی!!! همینه که هست ... واقعاً خیلی گناه بزرگیه که من تنها برم؟ به نظر خودم خیلی هم کار درستیه ولی انگار تو زندگی زناشویی مد هست که همه کارها رو مشترک انجام بدیم ...  

 

فکر نکنید ازش نپرسیدم تو می گی کجا بریم؟ این هم پرسیدم ولی هیچ حرفی نمی زنه .. کاوه فقط می دونه با چی مخالفه ولی نمی دونه که با چی موافقه .... اینو چند ماهه فهمدیم ...  

 

 

فکر کنید ... من و اون از بچگی با هم بزرگ شده ایم، 5 سال قبل از عروسی هم دوست بودیم، تازه من این رو فهمیدم .... این جملات واقعاً اعترافات بزرگیه ها !!!! برام دست بزنید که حاضرم اعتراف کنم تقریباً هیچ شناخت به درد بخوری از کاوه تا قبل از زندگی زیر یه سقف نداشتم .. البته خودم خیال می کردم دارم ولی شتر در خواب بیند پنبه دانه ... 

 

 

تازه یه اعتراف بزرگ تر هم دارم .. اون هم اینه که چندماهه فهمیدم خودم هم اصلاً نمی شناسم. این که دیگه ته فاجعه است ....  دارم یه کارایی می کنم که خودم رو بشناسم ولی یه کم می ترسم ....

 


  

یه نفر که خیال می کردم می تونم روی دوستیش و حضورش حساب کنم، بدجوری من رو گذاشته تو کف ... یه دفعه چنان ما رو قال گذاشت و رفت که انگار نه انگار روزی نه چندان دور گفته بود" روی دوستی من همه جوره حساب کن!!!" من همیشه حرف های آدم ها رو باور می کنم ... این حرف رو هم از اون آدم باور کردم .. به خصوص که آدمی بود که تا حالا نشنیده بودم حرف بیخودی یا دروغ بگه ..ولی خب دیگه ..نظر آدم گاهی عوض میشه .. شاید دلش می خواست که باشه ولی دید نمی تونه 

 


 

راستی این روزا یه کار جالب دارم انجام می دم ... می رم کلاس رقص .. رقص اسپانیایی ... فکر کنید!!!! چقدر هم که من این کاره هستم توی مجالس همه رو بشونم، آهنگ مخصوص خودم رو بذارم و بیام وسط تنهایی برقصم ... ولی خیلی خوبه .. دنیای رقص خیلی شاده ... کاش من دیپلم بودم ولی معلم رقص بودم ... خیلی کار مفرحیه .. به خدا می گم 

 


 

دلم برای همتون تنگ شده ... می آم ... ولی یه کم صبر کنید ..نذارید به حساب بی معرفتی ها!! شماها بیایین .. به بودن همتون خیلی نیاز دارم ... خیلی زیاد ... 

 

 

پرت و پلا محض خالی نبودن عریضه

تو روح پر فتوح بلاگ اسکای که دوبار نوشتم و همش پرید ... تو روحش  

 


چی بنویسم ؟.. حرفی نیست ... همه حرفا که آخه گفتنی نیست (با صدای سیاوش قمیشی) 


 پنجشبه ساعت 4:15 صبح در اتوبان همت، وقتی از کنار پارک پردیسان رد شدم، دلم فشرده شد. دلم فشرده شد، دلم فشرده شد