مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

قسم خوردی بر ما ...

امشب حالم عجیبه. 


از عصر دل‌نگران بودم، حس غریبی داشتم، حس بی‌پناهی ... نگران بودم که حالش چطوره. به بهانه تولد دوستاش اومدند کافه شهرکتاب.  با وسواس برای دوستش کادو انتخاب کردم. برای اینکه اونو شاد کنم ...

همه اومدند، جمع شدیم. فقط اون نیومد. وقتی اومد فقط من متوجه‌اش شدم پشت شیشه، از همون لحظه دیدن چشمای درخشانش، از خنده جذابش ... دلم لرزید. اومد و نشست و زمستان من بهار شد.


 نمی‌تونستم نگاهش کنم. فقط می‌خواستم پهلو به پهلوش بشینم. نگاهمون که به هم می‌رسید، یک زن و مرد بودند که به آغوش هم پناه می‌برند، می خندیدم، می خندید ... بی‌اختیار، گرم. انگار هیچکس دورمون نبود. لمس دستش، لمس دستش عین آرامش بود... 


بعد همه دایرکت‌ها، همه پیام‌ها، همه دورت بگردم‌ها، ترانه ادامه بده رضا یزدانی، ... همه نزار قبانی‌ها، همه پرندگان دشت که پرواز می‌کردند، همه قاصدک‌ها که در باد رها می‌شدند، همه رودخانه‌ها که جاری می‌شدند،همه درختان که در باد می‌رقصیدند و چشم‌هایش... 

...

همه تاریکی‌ها و دلشکستگی‌ها و عاقل شدن مجنون رو با خودش شست و برد ...‌


از کل زندگی فقط همین لحظات رو برای خودم بر می‌دارم. 




مجنون عاقل می‌شود

اومدم خونه جدید ... خیلی بهتره. البته ... باید بگم همون خونه دوران ازدواجمه. همون خونه که توش اونقدر اذیت شدم  ولی الان .... 

خیلی دوستش دارم. توش آرومم. چون خیلی خوبه،پنجره داره بزرگ بزرگ، روو به باغ زرتشتیا، آسمون دارم، کوه دارم، پرنده و درخت دارم، اونقدر که پرده نمی‌زنم که دیدم رو  نگیره

بالکن دارم، آشپزخونه بزرگ غیر اپن، دو تا خواب ... خلاصه خوشحالم.

البته هنوز کار داره تا خونه کامل بشه

_____________________________

قراره با هم بریم برای خونه گلدون بخریم. برای بالکن، جمعه میریم.

قرار بود ایونت باشه ولی نیست.در نتیجه میشه رفت


بهش گفتم ماجرای شب یلدا رو. گفت شب یلدا مست بودم،خیلی مست بودم.

ولی غیر از اون،  یه حسی دارم که کمرنگ شده براش یه سری چیزا

یا شاید بهتره بگم کلاً به همین عشق بی وصال راضی‌تره، دوری، نداشتن، ندیدن ... انگار اونجوری بیشتر حال می‌کنه. اونجوری راحت‌تره.

این روزا برای من به شدت پررنگ و  پر احساسه،جلوی خودمو میگیرم

خیلی بهش فکر می‌کنم، زیاد ... توی هواشم، همش می‌خونمش

شاید چون دوباره می‌بینمش زیاد، عکس‌هاش، دیوونه‌ام می‌کنه، نوشته‌هاش ویرانم می‌کنه.

...

گاهی هم حس می‌کنم می‌خواد بکنه، بره و تموم کنه و فراموش کنه. بشم یه خاطره از عشق جوانی ... فکر می‌کنم همین روزا، شایدچند ماه دیگه، از ایران بره. خودم تشویقش می‌کنم که بره زندگیشو بسازه، ولی وقتی بره، من‌تنها میشم، من تنهاتر از قبل. تنهای تنهای تنها. رها شده توو دنیا


فکر کنم اگر بره، دیوانه می‌شم.گم می‌شم، کم میارم ... 


خدا به داد من برسه.