مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

به کسی مربوط نیست

از شنبه ایران خودرو یک هفته تعطیلات تابستونی داره .. در نتیجه من هم از شرکت مرخصی گرفته ام که با کاوه بریم مسافرت هرچند که باید آخر هفته دیگه امتحان فرانسه هم بدم .. اَه!!! 

 

از تیرماه سال 90 بدم می آد ..میرم که فراموشش کنم ... سرم درد می کنه ..دلم می خواد فحش بدم . نمی دونم به چی با کی ... 

 

می خوام یه قانون جدید برازم برای وبلاگم ... از این به بعد هرکس بیاد نصیحتم کنه کامنتش رو تأیید نمی کنم ... از نصیحت شدن بدم می آد ... دوست دارم اینجا تو این قسمت از دنیا که خودم برای خودم درست کرده ام کاملاً راحت باشم .. اصلاً برام مهم نیست دیگران در موردم چی فکر میکنند یا اینکه نوشته ها سخیف به نظر بیاد یا اینکه یه طرفه به قاضی برم یا اینکه خیلی خاله زنکی یا سطحی باشه.. دلم می خواد اینجا تنها جایی باشه که اصلاً قضاوت نشم .. هرکس هم خوشش نیاد به خودش مربوطه ....  

 

 

از این بعد خودم هم هیچ کس رو نصیحت نمی کنم

  

 

شاید هیچ وقت چنین نوشته ای با مشخصات بالا نوشته نشه، اما خواستم اینها رو بگم

سفر مختصر مفید

پنج شنبه و جمعه هفته پیش با مامانم دوتایی رفتیم بابلسر 

 

دلم می خواست فقط یه جای آروم باشم که کسی نباشه، من مجبور نباشم زیاد حرف بزنم، بتونم برم توی عوالم خودم، ... خیییییلی خوب بود. چون همش تو اپارتمان بودم، خوابیدم و مامان طفلکی من  این دو روز برای من اسباب آرامش رو فراهم کرد و من هم توی عوالم خودم بودم. 

 

روز پنجشنبه رفتیم دریا و 3 ساعتی تو طرح سالمسازی خواهران بودیم که چند تا نکته جالب  داشت: 

 

اول اینکه اندازه طرح در مقایسه با طرح سالمسازی خواهران که سال گذشته من در زیبا کنار گیلان رفته بودم  اصلاً قابل مقایسه نبود. خیلی کوچک بود. 

 

دوم اینکه 3، 4 تا لوله یه گوشه نصب کرده بودند که مثلاً به عنوان دوش ازشون استفاده کنیم که اونها هم آب نداشتند. یعنی اونجا هیچ آبی در دسترس نبود. تصور کنید از آب دریا می آیی بیرون می خوای یه لباس تنت کنی باید همون جوری خودت رو بزنی به بیخیالی و لباس بپوشی 

 

سوم اینکه نجات غریق یه خانمی بود که بی نهایت بی ادب و پرخاشگر بود. (بر عکس گیلان که نجات غریق ها دختران جوان مودبی بودند که مایوهای یک رنگ تنشون کرده بودن و دائم در حال قدم زدن و مراقبت بودند و این خانم از طریق بلندگوی داخل طرح با یه آقایی بیرون چادر صحبت می کرد. به علاوه وظیفه ایشون مراقبت از این بد که کسی گوشی دوربین دار با خودش نیاره داخل،‌ولی هیچ مراقبتی در کار نبود و همه در حال عکس گرفتن از خودشون بودند

 

 

چهارم اینکه خوب معلومه،‌خانم ها همه بیشتر درگیر آفتاب گرفتن بودند تا استفاده از دریا که خوب این به خودشون مربوطه، ولی جالب این بود که وقتی من بعد از آب تنی اومدم و یه کم خشک شدم و نشستم تو سایه مشغول کتاب خوندن شدم،‌نگاه های عاقل اندر سفیه همه "از ریز تا درشت" رو احساس می کردم ولی خوب اگر قرار بود به نظرات دیگران اهمیت بدم که کلاً این شکلی که الان هستم نبودم 

 

 

 نکته از همه جالب تر اینکه، دقیقاً اونطرف چادر آقایون هم می تونستند برند توی آب، به علاوه قایق های موتوری و جت اسکی هم خیلی راحت از بیرون محوطه چادر عبور می کردند و هیچ کس هم مشکلی نداشت

 

 

گذشته از همه چیز،‌ نشستن کنار دریا، وقتی باد می پیچه لای موها و سر و گردن و خوندن کتاب "بار دیگر شهری که دوست میداشتم" مرحوم نادر ابراهیمی،‌ لحظاتت رویایی میشوند  


 

یعداز مدتها  یه 15 دقیقه همون زیر پیلوت دوچرخه سواری کردم. این دو روز، اکثر ساعات خونه بودم، زیر پیلوت، در جریان باد می نشتسم یا دراز می کشیدم و برای خودم رویا پردازی کردم و خاطرات خوب از آدم ها و مکان ها و جریانات مختلف رو یادآوری می کردم. کاری که چندسال پیش بیشتر براش وقت می گذاشتم و در نتیجه شادتر بودم ...  

 

زن جنس به ظاهر ضعیف!!!!!!

چند وقته با کلی مسئله درگیری و خیال می کنی بدترین شرایطی که ممکن بود برات پیش اومده ولی بعد چیزایی پیش می آد که می بینی تو خییلی دلت خوشه، خیلی خیالت خامه ... خییییییلی دنیا رو دست کم گرفتی 

 یه جریان خیلی خیلی غیر منتظره و سنگین برات ایجاد می شه و تو اون رو با همه جوانبش  پشت سر می زاری و همه اطرافیان، حتی خودت تو دلت میگی "فاطمه!!! بابا دمت گرم .."  دوباره زارپ یه جریانی پیش  می آد  که حتی براش یه توضیح ساده هم نداری و موندی که  "فاطمه اینو می خوای چی کار کنی؟" ................... 

 

  

ولی باز هم تو پوستت اونقدر کلفته که در طول دو روز گذشته سر کار شلوغ کردی و خندیدی  و  خندوندی و خیلی راحت در مورد جریان با طرف حرف زدی و منطقی همه چیز رو هدایت کردی و شنونده بدون  قضاوت بودی و در پایان به نظر می رسه جریان تحت کنترل در اومده، در حالیکه  داره ذره ذره ازت میره، آره!!!!! دقیقاً به همین شدت ...

  

  

 

ولی وقتی پات رو می زاری تو خونه،.... خسته و شکسته و داغون و له،....حتی نمی تونی راجع به همه این جریانات با کسی حرف بزنی ... اونقدر مغزت فشار رو تحمل کرده که حتی نمی تونی یه ورق کتاب بخونی .. نمی تونی گریه کنی، نمی تونی عصبانی باشی چون هیچ توضیحی برای هیچی نداری،.... برای همین با آرامش حرف می زنی و غذا درست می‌کنی و عشق می‌ورزی و نگران می‌شی و .... زندگی  جریان عادیش رو از سر می گیره   

  

 

چرا زن ها می تونند اینجوری باشند؟ چرا می تونند ستون زندگی خودشون باشند، بدون اینکه کسی بفهمه چند تُن بار روی دوششون و روی قلبشون هست؟؟؟؟  

 


 اینهایی که نوشتم خیلی به ظاهر ساده است، ولی واقعاً واقعاً از هفته پیش به این طرف،‌ به اندازه نصف عمرم انرژی از دست دادم

خوشبختی

چندین شب پیش، دو نفر از بچه های فامیل که حسابی اهل دل هستند پیش ما بودند، چراغ ها خاموش بود به غیر از یک لامپ کوچک،...پنجره باز و نسیم خنک و صدای درختان و پرنده ها ...... 

 

بچه ها لبی تر کرده بودند و از اون شب های استثنایی بود که کاوه حال خوبی داشت، دفتری که توش اشعار و ترانه های محبوبش رو می نویسه آورده بود، می خوند .. بعد هم زد زیر آواز .. کاری که خیلی کم می کنه ....با صدایی که باعث اولین لرزش های عاشقانه دل من برای خودش شده بود .... برامون حسابی می خوند که: 

 

 

پر کن پیاله را ... کین آب آتیش .. دیریست ره به حال خرابم نمی برد 

 

 

این جام ها که در پی هم می شوند تهی ..... 

 

 

دریای آتش است که ریزم به کام خویش .... 

 

 

گرداب می رباید و .... خوابم نمی برد  

 

 

پر کن پیاله را ... کین آب آتیش .. دیریست ره به حال خرابم نمی برد  

 

 

من با سمند سرکش و ... جادویی شراب ... تا بیکران ... عالم پندار رفته ام 

 

 

تا دشت پر ستاره ..... اندیشه های گرم .....  

 

 

تا کوچه باغ خاطره های گریزپا ... تا شهر یادها .... 

 

 

دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد 

 

 

هان ای عقاب عقل .. از اوج قله های مه آلود دور دست 

 

 

پرواز کن ... پرواز کن ..... به دشت غم انگیز عمر  

 

 

آنجا ببر مرا ....... که شراب هم نمی برد 

 

 

آن بی ستاره ام .... آن بی ستاره ام .... که عقاب هم نمی برد 

 

 

در راه زندگی ..... با این همه ... تلاش و تمنا و تشنگی 

 

 

با اینکه ناله می کشم از دل ... که آب ... آب 

 

 

دیگر فریب هم به سرابم نمی برد...دیگر فریب هم به سرابم نمی برد... پر کن پیاله را  


 

به قدری حالم خوب بود که حد نداشت .. انگار در بی وزنی معلق بودم ... یه آرامش و حال عجیبی اون شب همگی داشتیم  ... توی اون چند ساعت از سر شب تا نزدیک های صبح، فقط دور هم شعر خوندیم و شجریان گوش دادیم و نوشیدیم و من با تمام وجود لبریز از آرامش و خوشبختی بودم ..... 

 

خوشبختی برای من خیلی نزدیکه، خیلی ساده است، کاش همه این حس رو تجربه کنند 

 


 

رویای ساده من!!!!!!

سلام ... خیلی وقته ننوشته ام ... نوشتنم نمی آد 

 

اصلاً نمی دونم چی بنویسم. فقط واسه خالی نبودن عریضه اینجا هستم ..... 

 


 

می دونید چی دوست دارم؟ اینکه یه کتاب فروشی داشته باشم 

 

البته کتاب فروشی نه،...... یک "کافه کتاب" داشته باشم .... 

 

یه محیط با دکوراسیون چوبی، دورتا دور کتابخونه، پر از کتاب های مختلف، 

 

میزهای 2، 3، 4 نفره، چند تا هم میز بزرگتر گوشه ها که صدای اونها بقیه رو اذیت نکنه 

 

بالای سر هر میز یه چراغ مطالعه یا چراغی که تا روی میز پایین اومده و برای کتاب خوندن نور مناسب ایجاد می کنه 

 

عطر عود اسپند، یا عطر چای دارچین، عطر قهوه یا عطر های ملایم دیگه بپیچه تو کافه

 

آدم ها بیان تو ... نوشیدنی و خوارکی های سبک سفارش بدهند، در فاصله زمانی حاضر شدن سفارششون، برن توی کتابخانه های دورتا دور مغازه رو چرخ بزنن، یه کتاب بردارند، بشینند، نوشیدنی بنوشند و کتاب بخونند 

 

یه موزیک ملایم مثل آهنگ های لئونارد کوهن، یا حتی موسیقی اصیل ایرانی پخش بشه... 

 

اگر آهنگ درخواستی داشتند، براشون پخش کنم .... اگر کافه بزرگ باشه که توش پیانو می زارم  

 

حتی پشت کافه یه حیاط پشتی کوچولو باشه که وسطش یه حوض و چندین گلدون شمعدونی و گل های قشنگ دیگه باشه .... 

 

اونجا هم میز میزارم، 

 

 حتی توی منو هم برای هر خوراکی به صورت هفتگی یه کتاب مناسب معرفی می کنم  

 

عین اینکه برای  هر نوشیدنی یه کیک پیشنهاد میشه، من هم کتاب پیشنهاد می کنم 

 

.

.

.

 

 چقدر دلم می خواد ....... 

 

مالک و مدیر که سهله، حتی حاضرم نظافتچی چنین جایی باشم 

 

چقدر دلم آرامش می خواد