مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

سفرنامه

 دشت هایی چه فراخ 

کوههایی چه بلند!!!!

  

 

مسافرت رفتیم ... غیر از قسمت رفتن خونه پیانیست و جوجه هاش، بقیه اش تکراری و خسته کننده بود .. 

 

 

  

 این من هستم ها .. بهارک نیست  

 

 

 اینجا هم بچه ها داشتن یه بازیی می کردن که من یادم رفته ولی ما هم بچه بودیم از این بازی ها می کردیم 

 

 خلاصه مسافرت بود از خونه خودمون به خونه مادر شوهر ... فقط اونجا تا سر حد مرگ از شکم ما پذیرایی کردند 

  


 قسمت دوم هیچ ربطی به قسمت اول نوشته نداره ...اگر حوصله دارید برید بخونید 

 

 

ادامه مطلب ...

شتر ساختن با عیدی

دختر اول یک خانواده چهار نفری کارمند که پدر خانواده چندان به بحث صرفه جویی و ریاضت اقتصادی اعتقاد نداشت و دست به خیر بودنش گاهی بلای جان اعضای خانواده بود، از مادرش به خوبی ارزش پول رو یاد گرفت 

 

اون زمان عیدی گرفتن به خصوص اگر جزو نوه های محبوب خانواده باشی، معادل برنده شدن در قرعه کشی بانک بود ...  هر سال نزدیک سال نو که می شد، می شستم حساب و کتاب می کردم که امسال چقدر عیدی گیرم می آد و با این پول ها چی کار می خوام بکنم.  

 

بعد از حساب و کتاب، پروسه دید و بازدید و جمع آوری پول های نو شروع میشد که هرشب با دقت اونها رو با خواهر کوچیکه می شمردیم و قند در دلمون آب میشد 

 

تا این قسمت ماجرا تقریباً درتمامی هم نسلان من مشابه بود، ولی آخر تعطیلات ما یه مراسم اضافه داشتیم ..اون هم این بود که بابام می اومد و با اون خنده های بلند و انرژی سلطه گرش ازمون می پرسید: "بگید ببینم چقدر عیدی جمع کردین؟" من و فرفره هم عدد دقیق رو اعلام می کردیم ... اینجا بود که بابام می پرسید:" خب حالا دخترای بابا، عیدی هاشون رو می دن که بابا براشون شتر بسازه؟" 

 

من با برخورداری از تم خساست، کمی مکث داشتم ولی فرفره ..سریع پول ها رو می آورد و به بابا می داد که بابا براش شتر بسازه .... 

 

این جریان در یکی دو سال نتایج پرباری داشت و معمولاً بابا برامون یه چیزایی خوبی فراتر از پول های عیدی می خرید ولی در سال های بعد، این شتر سازیدن، منجر به از دست رفتن عیدی ها و تبدیل شدن اونها به کمک خرج های عجیب و غریب بابای من شد و این شد که هر دوتامون به خصوص فرفره نسبت به عبارت "شتر ساختن" یه حس نوستالوژی غمناک پیدا کردیم 

 


این پنجره ای که الان من پشتش آرامش پیدا می کنم 

 

14سال پیش، پنجره خونه پدریم بود 

 

14 سال پیش، پایین همین پنجره 

 

3 روز 16، 17 و 18 آذر، یه رختخواب پهن شد 

 

تا اون دراز بکشه و استراحت کنه 

 

کاری که هیچ وقت ندیده بودم بکنه 

 

بار همه اطرافیانش رو گذاشت زمین و  

 

2 روز استراحت کرد 

 

صبح روز سوم، 

  

کوله بارِ سبک خودش رو برداشت و رفت 

 

ما موندیم و یه حجم خالی  

 

پای همین پنجره، تنها شدیم، نشستیم و گریه کردیم 

 

 

قلب تو قلب پرنده 

 

پوستت اما پوست شیره 

 

زندون تن رو رها کن 

 

ای پرنده پر بگیر 

 

 

تا حالا پرواز به این سادگی ندیده بودم 

  


14 سال گذشته 

 

ولی پروازت به قدری سبک و ساده بود 

 

که هیچ تلخیی پای این پنجره برای ما نموند 

 

و من آرامش رو دارم همین جا تجربه می کنم 

  


پشت پنجره می ایستم ....برف می آد .. به درختای بیرون نگاه می کنم ..کنارم ایستاده ...سیگار می کشه ... چشماش رو جمع کرده و داره به یه جای دور نگاه می کنه ... چقدر دستش گرمه 

 

دختر: سر خستگی هامو به روی سینه ات میگیری؟ 

 

پدر: پس به خودم رفتی... حاضر نیستی خستگی هات رو با حاضرین تقسیم کنی؟  

 

دختر: فقط تویی که سینه ات به اندازه همه خستگی های من بزرگه ... 

 

پدر: لازم نیست سر خم کنی روی سینه ام ...دست من پشتته .. هر وقت خسته شدی تکیه بده 

 

دختر: بابا؟؟ تا حالا بهت گفته ام خیلی دوستت دارم، حتی اگر تمام پولهام رو برام شتر بسازی؟

  


نمی دونم اسمش رو بزارم حسن تصادف یا چیز دیگه، امروز این متن رو نوشتم ولی فقط ذخیره اش کردم ولی وقتی آخرین نوشته میله عزیز رو خوندم با اندکی تغییرات منتشرش می کنم

 

اعتیاد

اوائل تفریحی بود 

روزایی که جمع بودیم 

وقتی اوضاع خوب بود 

وقتی غم کم بود 

 

 

اوائل من میرفتم سراغش 

هر وقت که دلم می خواست 

نه هروقت که اون می خواست

کم کم ازش خوشم اومد

دوست داشتم هی برم سراغش

دوست داشتم حسش کنم

 

وقتی می رفتم سراغش 

سرم سبک میشد

روحم آروم میشد

انگار که توی تنم جا می گرفت 

 

 

تا اینکه یه روز 

تصمیم گرفتم که بزارمش کنار 

می خواستم به خودم نشون بدم که تفریحی بوده

دیدم گرفتارش شدم 

دیدم که اون منو انتخاب کرده

دیگه تفریحی نبود 

دیگه فقط به خاطر سبکی سرم نبود 

دیگه فقط به خاطر آرامش روحم نبود 

 واسه نفس کشیدنم بود 

برای شاد بودن 

برای زندگی کردن 

برای احساس کردن 

برای احساس شدن 

 

 

فهمیدم معتاد شدم 

 

 

جریان ما شد جریان اون معتاده که ازش پرسیدن چی شد که معتاد شدی؟ 

 گفت فقط روزای تعطیل می کشیدم .. یه دفعه خوردیم به تعطیلات عید ....  

 


پ.ن : چه کس مرا از مهربان شدن تو با من مأیوس می کند؟      

 

 

پ.ن 2: می نویسم تا منفجر کنم 

           نوشتن انفجار است  

 

افتان و خیزان

آنقدر زمین خورده ام که بدانم 

برای برخاستن 

نه دستی از برون 

که همتی از درون 

لازم است 

حالا اما 

نمی خواهم برخیزم 

می خواهم اندکی بیاسایم  

 

فردا 

بر می خیزم  

وقتی که فهمیده باشم چرا 

زمین خورده ام