مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

شتر ساختن با عیدی

دختر اول یک خانواده چهار نفری کارمند که پدر خانواده چندان به بحث صرفه جویی و ریاضت اقتصادی اعتقاد نداشت و دست به خیر بودنش گاهی بلای جان اعضای خانواده بود، از مادرش به خوبی ارزش پول رو یاد گرفت 

 

اون زمان عیدی گرفتن به خصوص اگر جزو نوه های محبوب خانواده باشی، معادل برنده شدن در قرعه کشی بانک بود ...  هر سال نزدیک سال نو که می شد، می شستم حساب و کتاب می کردم که امسال چقدر عیدی گیرم می آد و با این پول ها چی کار می خوام بکنم.  

 

بعد از حساب و کتاب، پروسه دید و بازدید و جمع آوری پول های نو شروع میشد که هرشب با دقت اونها رو با خواهر کوچیکه می شمردیم و قند در دلمون آب میشد 

 

تا این قسمت ماجرا تقریباً درتمامی هم نسلان من مشابه بود، ولی آخر تعطیلات ما یه مراسم اضافه داشتیم ..اون هم این بود که بابام می اومد و با اون خنده های بلند و انرژی سلطه گرش ازمون می پرسید: "بگید ببینم چقدر عیدی جمع کردین؟" من و فرفره هم عدد دقیق رو اعلام می کردیم ... اینجا بود که بابام می پرسید:" خب حالا دخترای بابا، عیدی هاشون رو می دن که بابا براشون شتر بسازه؟" 

 

من با برخورداری از تم خساست، کمی مکث داشتم ولی فرفره ..سریع پول ها رو می آورد و به بابا می داد که بابا براش شتر بسازه .... 

 

این جریان در یکی دو سال نتایج پرباری داشت و معمولاً بابا برامون یه چیزایی خوبی فراتر از پول های عیدی می خرید ولی در سال های بعد، این شتر سازیدن، منجر به از دست رفتن عیدی ها و تبدیل شدن اونها به کمک خرج های عجیب و غریب بابای من شد و این شد که هر دوتامون به خصوص فرفره نسبت به عبارت "شتر ساختن" یه حس نوستالوژی غمناک پیدا کردیم 

 


این پنجره ای که الان من پشتش آرامش پیدا می کنم 

 

14سال پیش، پنجره خونه پدریم بود 

 

14 سال پیش، پایین همین پنجره 

 

3 روز 16، 17 و 18 آذر، یه رختخواب پهن شد 

 

تا اون دراز بکشه و استراحت کنه 

 

کاری که هیچ وقت ندیده بودم بکنه 

 

بار همه اطرافیانش رو گذاشت زمین و  

 

2 روز استراحت کرد 

 

صبح روز سوم، 

  

کوله بارِ سبک خودش رو برداشت و رفت 

 

ما موندیم و یه حجم خالی  

 

پای همین پنجره، تنها شدیم، نشستیم و گریه کردیم 

 

 

قلب تو قلب پرنده 

 

پوستت اما پوست شیره 

 

زندون تن رو رها کن 

 

ای پرنده پر بگیر 

 

 

تا حالا پرواز به این سادگی ندیده بودم 

  


14 سال گذشته 

 

ولی پروازت به قدری سبک و ساده بود 

 

که هیچ تلخیی پای این پنجره برای ما نموند 

 

و من آرامش رو دارم همین جا تجربه می کنم 

  


پشت پنجره می ایستم ....برف می آد .. به درختای بیرون نگاه می کنم ..کنارم ایستاده ...سیگار می کشه ... چشماش رو جمع کرده و داره به یه جای دور نگاه می کنه ... چقدر دستش گرمه 

 

دختر: سر خستگی هامو به روی سینه ات میگیری؟ 

 

پدر: پس به خودم رفتی... حاضر نیستی خستگی هات رو با حاضرین تقسیم کنی؟  

 

دختر: فقط تویی که سینه ات به اندازه همه خستگی های من بزرگه ... 

 

پدر: لازم نیست سر خم کنی روی سینه ام ...دست من پشتته .. هر وقت خسته شدی تکیه بده 

 

دختر: بابا؟؟ تا حالا بهت گفته ام خیلی دوستت دارم، حتی اگر تمام پولهام رو برام شتر بسازی؟

  


نمی دونم اسمش رو بزارم حسن تصادف یا چیز دیگه، امروز این متن رو نوشتم ولی فقط ذخیره اش کردم ولی وقتی آخرین نوشته میله عزیز رو خوندم با اندکی تغییرات منتشرش می کنم

 

نظرات 13 + ارسال نظر
نازنین جمعه 11 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 20:25 http://zekipedia.net/

سلام چقدر از این زندگی خستم....
هرچی جلوتر میریم احساس خوشبختیم و از دست میدم .

درکت می کنم ...این خستگی یه بیماری همه گیر شده ... جز پشت سر گذاشتن روزها کاری نمی کنیم

آدمک شنبه 12 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:13 http://www.nightthoughts.persianblog.ir

چه خاطراتی !!!

خیلی شبیه به خاطرات من بودن با این تفاوت که پدر من یه تاجر بود ولی با همون عدم اعتقاد به ریاضت اقتصادی و اعتقاد به دست خیر داشتن و مراسم گرفتن واسه ولادت و شهادت ائمه. ما هیچ وقت پولدار نشدیم. اما خوشحال بودیم.

پدر من ولی ده ماه تمام مریض بود تا پر کشید. سکته کرده بود و یه طرف بدنش فلج شده بود. دیگه نمی تونست حرف بزنه. دکترا جواب مون کردن و گفتن تا وقتی که زنده است وضع به همین منواله. دلم می شکست وقتی از دفتر بر می گشتم و روی ویلچر توی حیاط با اون آرامش می دیدمش. فکر می کردم با این وضع راضیه. اما یه روز یه دوست قدیمی اومد به دیدنش. های گریه کرد. های سوختم. اون روز تنها روز توی تمام زندگی ام بود که واقعاْ سوختم. سوختن رو حس کردم با تمام وجودم. باورم نمی شد که پدرم اون جور داشت اشک می ریخت.

شاید فکر کنی ظالمانه است اما شبی که پر کشید و رفت خیلی واسه اش خوشحال شدم. نمی تونست حرف بزنه ولی از حرکاتش و از آرامشش می تونستم بفهمم که مرگ رو به بودن روی اون ویلچر ترجیح می ده. آره خوشحال شدم که رفت.

می فهمم چی می گی؟

خدا رحمت کنه همه رفتگان رو ..درک می کنم چقدر سخته ببینی عزیز ترین فرد زندگیت داره عذاب می کشه ... من برای پدرم خوشحالم که اصلاً سختی نکشید ....

ن . د. ا شنبه 12 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 13:32 http://bluesky1.persianblog.ir

این نوشته ات یه بغضی داشت که اگه نتونستی بشکونیش من به جای تو شکستمش و برای پدری که لای این دست نوشته ها زندگی می کنه اشک ریختم.
اجازه میدی منم گاهی خودم را دختر اون بابا بدونم؟ حسادت نمی کنی اگه بگم منم می خوام باباتو بغل کنم و اشک بریزم تا سبک بشم؟

ن.د.ا ...ن.د.ا .... چی بگم؟

پیانیست یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 04:48 http://baharakmv21.blogsky.com

چقدر این شتر درست کردن برام آشناس.
ولی فرقش اینه که به ما بچه فقیرا کسی عیدی نمیداد. چون میدونستن ننه بابامون نمیتونن عیدی رو پس بدن به بچه هاشون.نمیبینی من الان عقده ای شدم؟ بای همونه دیگه... فقط داییام بهمون عیدی میدادن و هنوزم میدن.
واقعا برای پدر مرحومت سنگ تموم گذاشتی. خیلی دلم گرفت عزیزم.خدا رحمتش کنه. متاسفانه نمیدونن با رفتنشون چی به روز ما میاد.

تو هرچی باشی عقده ای نیستی .. من خودم تو رو با چشمای خودم دیدم ...

پیانیست یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 04:50 http://baharakmv21.blogsky.com

خدا رو شکر که اشکهامو واسه پدر آدمک نمیبینین...

دل نازک من ... ارزو می کنم مادرشون سال های سال سالم و سلامت و شاد باشند

سماء دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:42 http://saamaa.persianblog.ir

پدر...
میترسم...
ازینکه سر روی شونه هاش نمیذارم، میترسم...
بودنش رو دوست دارم و به نبودنش فکر نمیکنم ولی از قدر نشناسیام میترسم...

آرزو می کنم سال ها در کنار هم سالم و سلامت و شاد باشید ولی قدر حضورش رو بدون ... خدا نکنه روزی برسه که پشیمون بشی

فانی چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 18:31

درد مشترک بود.
روحش شاد.

الاهیی .. خدا رحمتشون کنه ...

منیره چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 23:34 http://rishi.persianblog.ir/

کاشکی بعد از ما هم یکی همین جوری بشینه برامون بنویسه .. نمیدونم فرقی به حال ما میکنه اون روز یا نه واقعن نمیدونم
پس نمیتونم بگم خوش به حال پدرهای عزیز تون .. ولی میشه گفت خوش به حال خودتون که فراموششون نمی کنید ..

امروز پست پول تو جیبی میله رو خوندم با خوندنت یاد دادا میله بودم .

دختر بابا ! چطوری ؟
خوب باشی

دختر بابا خوبه ... نمی دونم برای اون فرقی می کنه یا نه ولی نوشتن ما رو سبک تر می کنه ... منیره جونیییییییییییی خیلی عزیزی به مولا

ن . د. ا جمعه 18 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 15:29 http://bluesky1.persianblog.ir

نمی خوای پست جدید و خاطره سفرتو بنویسی؟
همین طور می خوای با این پستت اشک ما رو دراری؟

حس نوشتن ندارم ... ولی سعیم رو می کنم

کارینو شنبه 19 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:58

سلام بر نگارنده عزیزم

قربونت برم من
من چون خدارو شکر از نعمت حضور پدرم برخوردارم خیلی نمیتونم حست رو درک کنم

اما از غم تو غمگینم.

امیدوارم حضور پدرت رو همیشه درک کنی.

مراقب خودت باش.
میخوام مثل همیشه شاد ببینمت.

ممنونم عزیز دلم ...

سماء شنبه 19 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 21:02 http://saamaa.persianblog.ir

ینی چی آخه؟
نمیخوامممممممممم.
من کلی حرف زدم اونجا آخه فاطمه!
توی اون تماس با من نوشتم!
چند باره واست مینویسم میگم چرا جواب نمیدی....
یه کاری کن فاطمه!

قاعدتاً باید بیاد .. چون یکی دو دفعه هماومده بود اون اول هااا.. چرا ایمیل نمی زنی بهم؟ ایمیلم رو که داری عزیز دلم ... اونجا خیلی بهتره

میله بدون پرچم یکشنبه 20 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:57

سلام
یادشان گرامی
ببخشید دیر خدمت رسیدیم

شلام ..متشکرم ...درد مشترک بود ...

خواهش میکنم ..اگر غیر از میله عزیز هرکس دیگه ای بود، نمی بخشیدم

میله بدون پرچم پنج‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 18:07

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد