مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

خوبم ...


دوست دارم بنویسم ولی چیزی که راجع بهش بنویسم ندارم

حالم خوبه

عاشورا و تاسوعا رو تهران نبودم

رفتم قشم

یک سفر طبیعتگردانه با یه جمع کوچیک شاد و خجسته


بی‌نهایت بهم خوش گذشت 

سطح انرژیم بالاست

خسته هم نیستم

غر هم ندارم


دلم میخواست همین رو بگم فقط


عشق بازی دم صبح


اصلا مرد باید اهل عشق‌بازی صبح باشد.

اهل عشق‌بازی مسواک نزده. اهل عشق‌بازی خواب‌آلوده صبح.

باید آدم را با بوسه بیدار کند. باید ببوسد و بگوید که چرا صبح شد.

که دست و پای آدم را سفت نگه‌دارد که یک کوچک دیگر پیشم بمان.

که نه. یک ذره دیگر بخوابم. اما نخوابد.

صورت سیاه شده از ریمل و مداد چشم آدم را هی ببوسد.

با همان چشمان بسته. چشم‌های آدم را ببندد که دیگر داد نزند دیر شد باید بروم باید برویم.

که دست‌هایش همراه با نور صبح راه بروند روی پوست آدم.

که خواب آلود گردن آدم را ببوسد، گوشش را گاز بگیرد.

آنقدر ببوسد که دیگر نفس درنیاید. که خواستن شعله بزند به جان آدم،

که دیگر نه ساعت مهم باشد نه نور، نه مسواکِ نزده.

که بی‌تاب تسلیم شود. که چشمهایش را ببندد و جانش را بدهد دست مرد که آرام بنوشدش.


عشق‌بازی صبح آرام است. جان آدم را آرام می‌کند.

مثل شب قبل نیست، هوس صبح یک نور نرمی دارد همراه خودش.

که به نفس نفس هم می‌افتی، آرامی. ملافه‌ها را نوازش می‌کنی به جای چنگ‌زدن.

می‌خندی و وقتی که بی‌نفس کنار هم افتادید، تازه باید بگویید صبح شما بخیر.


----------------------------------------

برگرفته از وبلاگ "بلوط" .. http://levazand.com/?cat=24



نیاز دارم به تغییر!!!!!


به حال و روزم نگاه می کنم

هر روز کلی حسرت و غر و با خودم زمزمه می کنم

با خودم به هر طرف می کشم

آخر شب خسته و داغون، عین آوار توی رختخواب می افتم


بعضی از رفتارهایی که از سن 20 سالگی همیشه بهم ضربه زده اند رو

دائم تکرار می کنم

چون برام راحت تره، چون تغییر سخته

چون می دونم نتیجه این رفتار اینه که من آخرش یه حس سرخوردگی آشنا

در درونم احساس می کنم

به خودم حق میدم دلم واسه خودم بسوزه

دنیا رو مقصر بدونم

تربیت پدر و مادر، بخت، اقبال، شانس

همه چیز رو مقصر بدونم



آره!!!من یه مدلی ام که تعداد آدم های کمی مثل من هستند

آدم های کمی مثل من با سر توی روابط می روند

آدم های کمی مثل من از همه چیزشون مایه می گذارند

برای روابطشون، برای کارشون، برای دوستانشون، 

آدم های کمی اینقدر کلاً درگیر دنیا هستند

من می خوام استایل خودمو حفظ کنم

ولی دهنم داره صاف میشه، پدرم داره در می آد


خسته شدم از این وضعیت

می خوام تغییرش بدم

از این خستگی و ناکامی دائم

واقعاً خسته ام


دنیا فعلاً همینه

من هم که جرأت خودکشی ندارم

یا الان هنوز اونقدر داغون نیستم که این کارو بکنم

پس باید یه کم کوتاه بیام از مواضعم


می خوام آهنگ های غمگین رو بزارم کنار

فیلم های غمگین، آدم های غمگین

می خوام شاد باشم

می خوام بخندم

می خوام از کوچکترین فرصت برای شاد بدون لذت ببرم

از شادی های کوچک سطحی استفاده کنم

می خوام قوی باشم

می خوام از این حس قربانی بودن دائمی خلاص کنم خودم رو


دیگه حاضر نیستم به مرگ بگیرم که به تب راضی باشند

برای هر چیزی به اندازه ای که برایم مایه بگذارند، مایه می گذارم

هرچیز و هرکس که حالمو بد کنه میذارم کنار

فراموشش می کنم


تغییر خیلی سخته

سن 32 برای یه همچین تغییر بنیادی

سن شاید چندان خوبی نباشه

ولی اگر من قویم، اگر تا الان موضعم رو حفظ کردم

حالا این قدرت رو در جای دیگه به کار می برم

جایی که برام فایده داشته باشه



به قول داروین (که خودم این نقل قولش رو خیلی دوست دارم)

قویترین ها و تندترین ها نیستند که در دنیا باقی می مونند

بلکه اونهایی باقی می مونند که انعطاف پذیر ترند



حال می کنم حاااااال!!!!

4شنبه شب رفتیم شمال با 3 تا از دوستام

سفری بود که به جور شدنش چشم امید نداشتم

واقعاً خوش گذشت


3 تا رفیق صمیمی و همدل و خوش سفر

آدم هایی که باهاشون نه تعارف داری، نه باید براشون کلاس بزاری

آدم هایی که جلوشون خودت رو سانسور نمی کنی

هرچی دلت می خواد می گی و قضاوت نمیشی


جاده چالوس خلوت و رامسر خلوت

جنگل دالی خانی با بارون، جیپ رو باز

سرما و لرزیدن، خنده های مستانه و بدون سانسور

آهنگ های عالی و منظره های عالی و بی نظیر

خونه محلی، بخاری هیزمی

چایی و کته و کباب


همه چیز محیا بود برای شادی و آرامش و تمدد اعصاب

زمین گذاشتن بار روانی هفته های گذشته

تجدید قوا و حس خوب و امید به زندگی


به جرز دیوار خندیدیم و از هر لحظه یه خاطره ساختیم

کلی عکس گرفتیم و خوش بودیم


دوست نداشتم تموم بشه

وقتی تابلوی کرج 55 کیلومتر رو دیدم

و فهمیدم تا خداحافظی با یکی از این رفقا

تا پایان سفر و تا پایان این خوشی

فقط 55 کیلومتر مونده

یه دفعه دلم غصه دار شد

انگار نه انگار 2 روز کامل همه غصه های دنیا رو گذاشته بودم کنار


امروز صبح علی رغم خستگی

وقتی از خواب بیدار شدم و زدم از خونه بیرون

حس سبکی و شادی داشتم

حس انرژی و انگیزه برای فعالیت

برای اینکه کار کنم و زمان بگذره

تا یکی دیگه از این روزای خوش برسه


شاید تنها انگیزه برای ادامه زندگی

امید به تجربه مجدد همین خوشی هاست

که مزه ملس و خوشش

تا همیشه زیر زبونت باقی می مونه

اونجوری که می تونی چشمات رو ببندی و یادآوری کنی و

دوباره آب دهنت از این خوشمزگی راه بیافته



دوستانی که حالم رو پرسیدید و نگرانم بودید

نگران نباشید

حالم خیلی بهتره

و به احترام همدلی‌تون بر می خیزم و کلاه از سر بر می دارم