مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

مغز درد!!!!

امروز تو خیابون دست یک نفر قناری دیدم. گفتم فروشیه؟ 

گفته :نه ... رفیقمه..... 

 

به سلامتی همه اونهایی که رفیقشون رو نمی فروشن 

 

 


این روزها حال خوشی ندارم. انگار که در برزخ گرفتارم.توان نوشتن از آشوب دلم را هم ندارم. برای همین ساکت هستم. حتی توان نظر دادن ندارم.  

این روزها روزهای داغی است هم در بیرون، هم در درون 

 

بعد از سال ها، احساس ناتوانی می کنم. مدت ها بود که در این شرایط گرفتار نبودم. نمی گویم امیدم را از دست داده ام ولی ترس و اضطراب عجیبی دارم.

 

مغزم درد می کند. اگر شرایط تغییر نکند،‌واقعاً نابود می شوم. 

 

ته نوشت: تو رو خدا نگید خودت باید شرایط رو عوض کنی. دلم بیشتر همدردی می خواد تا راهنمایی

 

در اندرون منِ خستهِ دل ندانم کیست 

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم تنگ شده

به سلامتی اونهایی که میدونی هیچ وقت نمی تونی بهشون زنگ بزنی ولی باز هم دلت نمی آد شماره شون رو از توی دفترچه تلفن موبایلت پاک کنی 

 

وارونگی

 

 

تویی که مرا در حال سقوط می بینی  

 

تا به حال اندیشیده ای که شاید،،،،    

 

تو خود وارونه ایستاده ای؟

از این حصار خسته ام!!!!!

 

سردرگمی دارم. بزرگترین سردرگمی اَم در مورد کار است. زمانی برای دستیابی به آنچه برابری زن و مرد می نامیدم و اینکه نشان دهم زنان در صورت داشتن فرصت برابر با مردان می توانند همانند آنها بلکه به‌تر و مفید تر فعالیت کنند، در انجام کار حرفه ای همیشه سعی کردم بهترین باشم. از شرایط سخت نترسم و پا پس نکشم. 

 

الان بعد 7 سال کار کردن،‌واقعاً خسته ام. زمستان سال 88 بر اساس معیارهایی که برایم ارزش بودند، قید حقوق بالا و کار کم محل کار قبلی را زدم و به تیمی پیوستم که نتیجه کارش در گرو تلاش فردی و گروهی افراد بود.در این یکسال و نیم بنا به دلایل متعدد از جمله کم تجربگی ما کسب و کار ما رونق نداشت و علی رغم تلاش های زیاد روزگار را به سختی گذرانده ایم. 

  

در این مدت همه جوره پای هر آنچه اتفاق افتاد ایستادم. باور داشتم و دارم که کسب در آمد حلال سخت است ولی به آنچه به دست می آید می ارزد 

 

اما حالا به قول خودمان" بُریده ام". شرایط اقتصادی و زندگی متأهلیی که بر پایه در آمد هر دو نفر بنا شده است و فواصل طولانی دریافت حقوق‌ ادامه این روند رو برام سخت کرده است. 

  

به غیر از مباحث مالی، گاهی احساس می کنم کار تمام وقت که که منجر به رسیدن یک جسم خسته به خانه می شود و فشارهای عصبی و روحی ناشی از شرایط کار، مرا از آنچه خودم حس زنانگی می نامم دور کرده است 

 

هروقت پا به درون خانه می گذارم سعی می کنم هر آنچه در طول روز  اتافق افتاده را فراموش کنم و با لب خندان و آغوش باز در کنار کاوه باشم، اما توان فیزیکی من در همه این چند سال علی الخصوص سال گذشته به شدت افول کرده است. بسیاری از روزها ساعت  8 شب به بعد به خانه می رسم و به قدری خسته ام که انجام امور شخصی خودم هم ناتوانم.

 

با وجود درک متقابل من و کاوه از این شرایط و عدم انتظار کدبانو گری از من، هر روز خودم را قضاوت می کنم که آیا واقعاً یک زن باید همانند یک مرد کار کند؟  

 

زمانی بود که انجام کارهای خانه را پوششی بر روی توانایی هایم می دیدم که مانع از رشد اجتماعی من می شود، اما اکنون که آرامش درون خانه برایم از همه چیز اهمیت بیشتری دارد باید باز هم به همان میزان فعالیت بیرون از منزل داشته باشم؟ 

  

بعضی اوقات تصمیم میگیرم قید کار تمام وقت را بزنم و به کار پاره وقت روی بیاورم. اما تصمیم گرفتن و ایجاد تغییر واقعاً دشوار است. 

 

گمان می کنم علت این دشواری چند عامل مختلف است: 

 

1- ترس بنیادینی که اکثر فرزندان خانواده های کارمند از قطع شدن حقوق دائمی دارند (هرچند که در مورد من در واقعیت این اتفاق افتاده اما در درونم این ترس همچنان وجود دارد) 

 

2- عدم پذیرش این واقعیت که زن در نقش همسری ناگزیر از توجه بیشتر به امور خانه است و عدم توجه به آنهامی تواند بنیان های خانواده را تحت تأثیر قرار دهد.  

 

زمانی عقیده داشتم میزان بروز تغییر در فرهنگ خانوادگی ما هنوز با میزان رشد اجتماعی و فرهنگی زنان نبوده است. به عبارت دیگر مردان ما علی رغم اینکه به همکاری زنان خود در تأمین نیازهای مالی خانواده باور دارند اما از سوی دیگر هنوز هم فعالیت های منزل را وظیفه مشخص زن خانه می دانند که باید علی رغم همه فعالیت هایش، آنها را با نحو احسن انجام دهد.  

این امر واقعیت دارد اما نمی تواند 100% بار این قضیه را به دوش بکشد. الان بر این عقیده ام که زن نباید برابر با مرد مسئولیت مالی زندگی را به دوش داشته باشد. بهتر است بخش عمده ای از آن را واگذار کرد و جسم و روح خودش و آسایش خانواده اش را نیز مد نظر داشته باشد و به اندازه ای که استقلال مالی نسبی برای خود فراهم نماید به کار و فعالیت بپردازد. 

 

البته این مسأله تنها برای زنانی صدق می کند که همسرانشان نیز موقیعت اجتماعی نسبتاً مناسبی دارند و از سوی دیگر در شرایطی نیستند که به طلاق و جدایی بیاندیشند. چرا که اگر به هر دلیلی زن ناچار باشد به فکر گذران زندگی خود به تنهایی باشد ناچار است که استقلال مالی خود را به صورت کامل ایجاد نماید تا ترس از بی پناهی یا مشکلات مالی او را وادار به ادامه یک زندگی فنا شده ننماید.

 

من خود به این باور رسیده ام که زن نیازمند آن است در فعالیت های اجتماعی حضور داشته باشد و از توانایی هایش استفاده کند اما بهتر است این حضور تا حدی باشد که لطافت و زنانگی زن را در حاشیه قرار ندهد.   

 

ولی گذشته همه این شرایط بزرگترین مانع من برای تصمیم گیری نهایی، شخص خودم هستم که نمی توانم قبول کنم علی رغم همه سختی هایی که برای تحصیلات و کسب تجربه و سابقه کار عالی برای خودم انجام داده ام اکنون فعالیت هایم را محدود کنم. شاید یک حس کمال طلبی

 

از این حصار خسته ام ...  

 

به قول حضرت حافظ: نو خود حجاب خودی //////////// حافظ از میان برخیز

 

 


پس نوشت: می خواستم اضافه کنم خدا رو شکر می کنم آقایان دور و بر من همیشه جزو انسان‌های شریفی بودند و هستند که دیدگاه جنس ضعیف به زن ندارند و همواره من از پشتوانه حضور آنها برای همه فعالیت های اجتماعی بهره برده ام.  

 

اما به قدری در محیط جامعه با برخوردهای مرد سالارانه مواجه شده ام که همواره دنبال اثبات غلط بودن این تئوری ها بوده ام و دقیقاً به همین دلیل بوده که  من از روش‌ها و رفتارهای زنانه پرهیز کرده ام و الان به قول یلدا حس زنانگیم رو له شده می بینم.  

 

گاهش فکر می کنم اگر جامعه من، من رو به عنوان یک زن با همه خصوصیت های زنانه، از زیبایی و دلربایی گرفته تا قدرت و هوش و شهود زنانه و حتی ضعف های فیزیکی می پذیرفت بدون اینکه برچسبی به من بزنند، من این توانایی رادر خودم می دیدم که قدرتمند ولی زنانه در جامعه فعالیت کنم 

بودن یا نبودن؟ آیا مسأله این است؟

یلدا تو بلاگش نوشته: 

 

"خدا نیست چون : 

  

این وضع مملکت هاست 

 

این وضع دنیاست 

 

این وضع آدم هاست  

 

این وضع بچه هاست

 

این وضع زندگی هاست 

 

 

 

 

خدا هست چون :  

 

هست." 

 

 

پیش خودم فکر می کنم، اساساً، اینکه من بشینم فکر کنم،‌استدلال کنم، تصمیم بگیرم و حکم صادر کنم که خدا هست یا نیست، در بودن یا نبودن اون موجود یا قدرت برتر تغییری ایجاد می کنه؟ 

 

اگر باشه که خُب هست، اگر بخوام انکارش کنم مثل این می مونه که یه عضو بدنت رو بکنی، بعد بگی: نیست... خوب جای خالیش و زخمش که هست!!!! پس منکرش نمی شه شد .

 

اگرهم نباشه، که خُب نیست .. با گفتن من که هست نمی شه؟   

 


 

راستش رو بخواین،‌در واقع حقیقت اینه که من عصبانی هستم 

 

اصلاً خیلی هم عصبانی هستم.

 

اصلاً هم نمی دونم از چی عصبانی هستم.  

  


  

خیلی جالبه .. می دونید چی جالبه؟ اینکه وقتی از عصبانیتم نوشتم، انگار آروم شدم. انگار عصبانیتم کم شد.  

 

این راه حل رو یک ساله که یاد گرفتم. ولی انگار از اینکه این راه حل وجود داره لجم در می آد. در واقع از اینکه این مشکل اینجوری حل می شه لجم در می آد. 

 

نمیدونم چِم شده. فکر کنم دارم خل می شم.


من به بودن یا نبودنش نه فکر می کنم نه حکم صادر می کنم. من دوست دارم اگر باشه یا نباشه اون تعریفی که ازش دارم رو زندگی کنم.