مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

ابر قهرمان



ابر قهرمان ها معمولاً توانایی های عجیبی دارند:

از بلند کردن برج ها و اجسام سنگین با یک دست

تا نجات دادن قطارهای مسافربری

و معمولاً برای انجام این کارهای خارق العاده

از منابع انرژی خاصی استفاده می کنند

یا اینکه اساساً از سیارات دیگه برای کمک به مردم زمین آمده اند


اغلب اونها بسیار شیک و مردانه رفتار می کنند

و زن ها رو عاشق خودشون می کنند

توی اکثر روزنامه ها، تیترهای درشتی رو از آن خودشون می کنند

و باعث از بین رفتن آدم های بد و شرور و خودخواه می شن


ولی در روزمرگی های من

ابرقهرمانم هیچ کدوم از این خصوصیات رو نداره


ابرقهرمان من، به سادگی منو عاشقانه در آغوش میگیره تا پیراهنش

اشک های مرا پاک کند

وقتی حرفهایی می زنم یا کارهایی می کنم

که ناراحت کننده اند

منو در نهایت آرامش و بدون دلخوری

محکم بغل می کنه و فشار میده

تا خشمم از خودم هم از بین بره


ابر قهرمان من ماده انرژی زای خاصی از سیارات دیگه با خودش نمی آره

ولی لبخندش و صدای شادش منو پر از انرژی می کنه

و وقتی غمگینه انگار تموم ابرای عالم به سرم می بارند


ابرقهرمان من از اینکه کنار هم قدم بزنیم لذت میبره

از اینکه یه سری کارهای ساده براش انجام بدم، ازم تشکر صمیمانه می کنه

گاهی منو با کادوهای کوچولو شگفت زده می کنه

نگران توجه من به خودش هست و این یعنی من براش مهم هستم

و همین توجهات ساده لبخند به لب من می آره و دلم رو پر از شادی می کنه


ابرقهرمان من خودش رو جدا از من نمی دونه

و اگر حتی نگرانی دوستی منو نگران کنه

به مشکل اون دوست توجه نشون میده


ابرقهرمان من یه مرد معمولی خوش اخلاقه

که منو درک می کنه و می پذیره

با همه خوبی و ها و بدی ها و عادات عجیب و غریبم



ایده آل من!!!!!

دلم تنگ شده

واسه اون وبلاگستان شلوغ که هر روز هم سر می زدی، باز هم عقب بودی

دلم واسه نوشته های پشت سر هم و کامنت های پشت سر هم تر تنگ شده

دلم میخواد ببینمتون

رها، مترجم دردها، پیانیست، ماهی، یار افتاب، قوری، و همه بقیه ها

دلم میخواد بشینیم حرف بزنیم

از تجربه ها، خاطرات، خوشی ها، ناخوشی ها،

کتاب، فیلم، موسیقی، مسافرت

زندگی، عشق، منطق، انصاف، عدالت

انسان، آینده، گذشته، حال ...


وای من با شماها همیشه حرف دارم

باهاتون پر میشم

خالی میشم

لبریز میشم



دلم واسه همه دوستام تنگه

واسه اونهایی که باهاشون حرف داری بزنی

اونهایی که می تونی باهاشون گریه کنی

می تونی دلت بسوزه

می تونی عصبانی بشی

می تونی به هم بریزی و در نهایت


وقتی ازشون جدا میشی

آرومی، خوشی، لبریزی و در عین حال خالی هستی


دلم می خواد تو این هوا به کار فکر نکنم، به حقوق، به مرخصی، به وظایف خانوادگی

به تمیز کردن خونه، به تاکسی گرفتن،

به هیچ کدوم از باید های روزمره فکر نکنم


فقط با دوستام باشم،

چایی بنوشم،

راه برم،

نفس بکشم

بخندم

حرف بزنم

بنویسم

بخونم

....

زندگی کنم

تجربه ای خاص در یک روز معمولی

از آزمایشگاه اومدیم بیرون

یه لحظه باد سرد وزید

اومدم بهش بگم: خب من دیگه از همین جا میرم سوار اتوبوس بشم

دیدم چشماش پر اشکه ... دستاش رو داره زیر چشماش فشار میده

فکر کردم باد سرد زده توی صورتش، سینوساش تیر کشیده

ازش پرسیدم: سینوسات درد گرفته؟

با یه بغض بچگانه گفت: نه ... اینجا حال و هوای بیمارستانو داشت ...



یادم افتاد

بهم گفته بود

روزای آخر بیماری پدرش

بالای سرش بود توی بیمارستان

و الان احتمالاً هوای پدر زده بود به سرش


بازوش رو گرفتم و گفتم: بیا بریم

از خیابون رد شدیم.

دستم دور بازوش بود،

ولی انگار که اون توی بغل من بود


همینجوری آروم و بی صدا اشک میریخت.

سرش پایین بود و راه می رفتیم.

چی می تونستم بهش بگم که آرومش کنه؟


حس عجیبی داشتم

تا حالا ندیده بودم پسری اینجوری توی خیابون

اینقدر صادقانه و راحت گریه کنه

هم داشتم از رو راستیش با خودش و احساساتش حال می کردم،

هم از داغی اشکاش،غم نگاهش و هق هق های آرومش قلبم آتیش گرفته بود


از دم نونوایی رد شدیم

می دونستم که دلش بربری تازه می خواست

موقع اومدن گفته بود.

رفتم توی صف و اون بیرون نونوایی ایستاد

شاید 5 یا 6 دقیقه طول کشید تا نون حاضر شد


بهش نگاه می کردم

بی تاب عین یه پسر بچه که منتظر مادرشه

دماغشو می گرفت و اشکاشو پاک می کرد


یه چین مخصوص داره

که وقتی دلش میگیره

به ابروش می افته

اون چین وقتی توی صورتش باشه

یعنی واقعاً دلتنگه و شاید کمی بی پناه

اون وقت، من هم دلم می گیره ...

اون چین توی ابروش بود و غم تو نگاهش


از نونوایی که اومدیم بیرون

دستمو انداختم دور کمرش

نون رو ازم گرفت و تشکر کرد

یه لبخند زورکی هم زد


دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم

دلم سوخت

برای اون، برای خودم، برای اون اشکای بی گناه

برای همه اونایی که عزیزی رو از دست دادن


وقتی فهمید اشکام من هم در اومده

دستم توی دستش گرفت و محکم فشار میداد

کمی بعد، دستش رو انداخت دور بازوهام

این بار، من توی بغل اون بودم.


وقتی پیچیدیم تو کوچه و رسیدیم دم ماشین

از اون فشار اطمینان بخش دستای دور بازو و کمر

جفتمون کمی آروم شده بودیم


به همین سادگی

لحظاتی ناب و ساده رو باهم تقسیم کردیم

شاید یک جمله هم رد و بدل نشد

ولی انگار یه عالمه حرف زده بودیم و خالی شده بودیم

حس پناهی که هر دو طرف سعی کردیم

برای هم باشیم


تجربه این جور حس هاست

که یه آدم رو برات متفاوت از بقیه آدم ها می کنه



آرامش در خواب


باران حدود ساعت هفت شب باریدن می گیرد. ابتدا مردّد, چند قطره روی شیشه جلوی اتومبیل, چند نقطه روشن روی کثیفی شیشه ها. آنقدر نیست که بخواهیم برف پاکن ها را روشن کنیم.

"آن" و "ایزابل" روی صندلی های عقب چرت می زنند. "آدرین" همانطور که همیشه روی عکس هاست, بین دو خواهرش نشسته. جرقه ای در چشمهایش این سو و آن سو می رود, پرتوی از شادی. خوابِ دخترهای بزرگتر به او اطمینان می‌بخشد. وقتی کسانی که دوستمان دارند تسلیم خواب می شوند, هیچ اتفاق بدی نمی تواند بیفتد. ...

ایزابل بروژ / کریستیان بوبن

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


اکثر وقتا وقتی کنارم میخوابی

وقتایی که توی اوج خوابی و من اتفاقی بیدار میشم

وقتی نگاهم بهت می افته

دلم هُرررری می ریزه

آخه خوابیدنت خیلی آروم و آرامش بخشه


وقتایی که  آروم و معصومانه می خوابی

اون موقع که مثل بچه ها خودت رو جمع می کنی،

یه طرفی به سمت من می خوابی

سرت کمی به سمت پایین خم میشه

اون موقع ها


اون وقت سرم رو می ذارم روی بالش

بهت نگاه می کنم

چند دقیقه بهت زل می زنم


نفس کشیدن های آرومت

بهم حس آرامش میده

حس اطمینان، امنیت


اون لحظه هیچ انتظاری ازت ندارم

فقط دلم میخوام همیشه با همین حس

کنارم باشی

هیچ وقت این رابطه باعث پریشونی و سرگشتگیت نشه

همیشه با همین حس کنارم بخوابی

چون باور کنی که دوستت دارم

و اون موقع "هیچ اتفاق بدی نمی تواند بیفتد"


همین!!!!!!



پ.ن: با اندکی تغییر در برداشت از نوشته بوبن