ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
قرار گذاشته بودیم امشب با هم باشیم. بچهها کنسل کردن. اون هم کنسل کرد ...
بهم میج داد و گفت: فِسم. خیلی فِسم. ...بعد همون لحظه داشت ذوق دوستاشو می کرد و بهشون میگفت: بهترین جمع دوستانه دنیا، بهتذین یبهوییهای دنیا.
بعد همون لحظه که داره این ذوق رو توییت میکنه به من مسج می ده: فسم. مگه آدم فس میتونه ذوق کنه، توییت کنه قربون صدقه آدما بره؟
بعد نیم ساعت بعدش توییت کرد: نه رویایی، نه آغوشی ... مگه میشه؟ دیشب به من میگه: کاش اینا خواب و خیال نباشه، من فقط گاهی باور نمیکنم این حرفا رو، الان کی نبایدنباور کنه؟ من یا اون؟
چرامن نمیفهمم؟ چطور ممکنه آدم برای چنین شرایطی فس باشه؟ برای خلوت، برای صحبت، برای همدلی؟ مگه میشه؟ اصن مگه آدم فس باشه، یار حال آدمو خوب نمیکنه؟ اصن یار خاصیتش چیه پس؟
چرامن این حجم از تناقض رونمیفهمم؟
شایدهم یار، یااار نیست، فقط روت نمیشه بهش بگی.
امشب حالم عجیبه.
از عصر دلنگران بودم، حس غریبی داشتم، حس بیپناهی ... نگران بودم که حالش چطوره. به بهانه تولد دوستاش اومدند کافه شهرکتاب. با وسواس برای دوستش کادو انتخاب کردم. برای اینکه اونو شاد کنم ...
همه اومدند، جمع شدیم. فقط اون نیومد. وقتی اومد فقط من متوجهاش شدم پشت شیشه، از همون لحظه دیدن چشمای درخشانش، از خنده جذابش ... دلم لرزید. اومد و نشست و زمستان من بهار شد.
نمیتونستم نگاهش کنم. فقط میخواستم پهلو به پهلوش بشینم. نگاهمون که به هم میرسید، یک زن و مرد بودند که به آغوش هم پناه میبرند، می خندیدم، می خندید ... بیاختیار، گرم. انگار هیچکس دورمون نبود. لمس دستش، لمس دستش عین آرامش بود...
بعد همه دایرکتها، همه پیامها، همه دورت بگردمها، ترانه ادامه بده رضا یزدانی، ... همه نزار قبانیها، همه پرندگان دشت که پرواز میکردند، همه قاصدکها که در باد رها میشدند، همه رودخانهها که جاری میشدند،همه درختان که در باد میرقصیدند و چشمهایش...
...
همه تاریکیها و دلشکستگیها و عاقل شدن مجنون رو با خودش شست و برد ...
از کل زندگی فقط همین لحظات رو برای خودم بر میدارم.