مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

خط لذت!!!!!

یکی از دوستام داشت راجع به اعتیاد حرف میزد. می‌گفت که یک آقای دکتری که توی این زمینه خیلی فعالیت داره، گفته که "افراد معتاد دلیل بازگشتشون به اعتیاد پس از ترک، اینه که هر شخصی یک خط لذتی توی ناخودآگاهش داره. این خط لذت برای هرکس با یه چیزی تحریک و فعال می‌شه. در مورد افراد معتاد خط لذت با حس و حال‌های که پس از مصرف مواد بهشون دست می‌ده تحریک می‌شه. دلیل اینکه معتادان، از زندگی، کار، پول، آبرو و .... می‌گذرند اینکه که خط لذت اونها با هیچ پارامتر دیگری حتی س.کس هم به اندازه مواد مخدر تحریک نمی‌شه. برای همین باید روی این افراد کار روانشناسی جدی و طولانی مدت کرد تا خط لذتشون ترمیم بشه و به زندگی عادی برگردند."

داشتم پیش خودم فکر می‌کردم که اگر همه این خط لذت رو دارند، پس درمورد هرکس این خط لذت با یک چیزی تحریک می‌شه. بعد کم کم به این نتیجه رسیدم که عشق هم می‌تونه خط لذت آدم رو تحریک کنه، نه؟

عشق لذت بخشه، نه؟ وقتی که مزه عشق میاد زیر زبونت دیگه معتادش می‌شی. دیگه نمی‌تونی ازش فرار کنی. حتی اگر بری بیمارستان بخوابی، ترک کنی، قول بدی، قسم بخوری،..... باز هم میاد سراغت. اگر عشق و محبت حقیقی باشه، اون جایی که می‌سوزه، دل نیست. خط لذت آدم عاشقه

حقوق اساسی انسان

این پست تقدیم میشود به نادی عزیز به خاطر اینکه حقوق خودش رو می شناسه:        

 

  • به عنوان انسان حق دارید برای توجیه نظرتان دلیل بیاورید.
  • حق دارید مسئولیت حل مشکلات دیگران را نپذیرید.
  • حق دارید نظر خودتان را تغییر دهید.
  • حق دارید اشتباه کنید و مسئولیت آن را بپذیرید.
  • حق دارید بگویید «نمی دانم»« نمی فهمم»«اهمیت نمی دهم».
  • حق دارید در تصمیم گیری خود غیرمنطقی باشید.
  • حق دارید بدون احساس گناه به برخی از خواسته های دیگران جواب منفی بدهید.
  • حق دارید بی نیاز از خشنودی دیگران باشید.     

 


 پا نوشت: این متن رو در یک فایل آموزشی مربوط به تقویت اعتماد به نفس خوندم ...

به تو گفتم، نگفتم؟

یه ماجرای عجیب تعریف کنم؟  

 

یکی از دوستای من فیلمبردار عروسی است ... چند سال پیش تعریف می کرد که برای فیلمبرداری یک مجلس عروسی رفته بودیم، مهمانان داماد خیلی کم بودند، خانواده عروس هم خیلی کم و بسیار ساکت بودند ... عروس و داماد خیلی خوشحال و سرحال بودند و عروس سه تا دوست دختر داشت که به شکل عجیبی از سر و کول داماد بالا می رفتند و باهاش خیلی صمیمی بودند .. وسطای عروسی، دوست من با خواهر داماد کمی صمیمی شد و شروع به حرف زدن کردند. دید که خواهر داماد خیلی دمقه .. ازش پرسید " چرا اینقدر مجلس شما ساکته و بیشتر دمق به نظر می رسید تا خوشحال؟ "

 

خواهر داماد هم سر درد دلش باز می شه و تعریف می کنه که .... "برادر من، 3 سال پیش با یه دختر خانمی اشنا شد و ازدواج کرد. این عروس خانم چندتا دوست صمیمی داشت که همیشه با عروس و داماد بودند . .. حدود چند ماه بعد از عروسی، عروس خانم از داماد تقاضا می کنه که با یکی از این دوستاش ازدواج کنه، چون عروس و دوستش بی نهایت به هم وابسته هستند و بدون هم و دور از هم زندگی نم یتونند بکنند ... داماد که فکر می کرد این از اون امتحانات عجیبی هست که زن ها از شوهراشون می گیرند تا میزان علاقه اونها رو کشف کنند به شدت این پیشنهاد رو رد می کنه ولی با اصرار شدید و در خواست عروس و آشنایی بیشتر داماد با اون دوست، کم کم این پیشنهاد جدی میشه و بعله،...... در سالگرد ازدواج، عروس دوم به خانواده اضافه میشه،  

 

در طول  سال بعد از ازدواج دوم، دو تا عروس خانم ها از داماد در خواست می کنند که دو تا دیگه از دوستانشون رو هم که این چهار تا با هم خیلی خیلی صمیمی بودند، به عقد ازواج خودش در بیاره. برای اینکه حرف و حدیثی هم در نیاد، مهریه و این چیزا هم خیلی ناچیز در نظر گرفته میشه و این عروسی در واقع عروسی دوست چهارم بود  و اون سه تا دوست عروس خانم که از کول داماد بالا می رفتند درواقع هوو های عروس بودند ...."

 

نکته جالب اینکه اقای داماد که وضع مالی مناسبی داشته،در یک آپارتمان چهار طبقه در هر طبقه برای هر عروس یک خانه مجزا تهیه کرده است و الان این 5 نفر در شادی و سلامتی در حال زندگی هستند 

 

 

هر جوری فکر می کنی این جریان غیر طبیعی هست ولی خب اتفاقات عجیب غریب در دنیا زیاده 

 


به تو گفتم منو عاشق نکن دیوونه میشم 

منو از خونه آواره نکن، بی خونه میشم  

 

به تو گفتم، نگفتم؟ به تو گفتم، نگفتم؟ 

 

 

خطر کردی، نترسیدی منو دلداده کردی

تو کردی هرچی با این ساکت افتاده کردی 

دیگه از کوچه من راه برگشتن نداری 

منم دوست و دشمن، کسی جز من نداری 

 

به تو گفتم، نگفتم؟ به تو گفتم، نگفتم؟  

 

 

نگفتم دل من بی اعتباره،  

اگر عاشق بشه پروا نداره 

نمی فهمه خطر این مرغ بی دل 

قفس میشکنه میره تا ستاره 

 

به تو گفتم، نگفتم؟ به تو گفتم، نگفتم؟   

 

 

به تو گفتم اگه مستم کنی مثل پرنده 

دیگه از من نپرس مستی عاشق چون و چنده 

چنان دلسوخته میزنم به اسمت زیر آواز 

که آوازه من راه فرارت رو ببنده 

 

به تو گفتم، نگفتم؟ به تو گفتم، نگفتم؟   

  

 

  

 

اینجاست که شاعر میگه: هی وای من!!!!! هی وای از دل سوخته عاشقا ..... 

 

این ترانه را دانلود کنید

نقطه صفر کلوین!!!!!

توی یه ستون شیشه ای بزرگ پر از آب غوطه ورم ، عین یه تیکه چوب سبک، یا یه سنگ ریزه کوچیک، ..... وسط آبم، نه روی آب، .... آب تقریباً گرمه، با دستای باز، رو به اسمون دراز کشیده ام، نه بالا میرم  و نه پایین، 

 

انگار یه پمپ پایین این استوانه بزرگ هست که هر از گاهی حجمی از آب رو به داخل استوانه با فشار وارد می کنه و این باعث میشه که من همراه با بقیه آشغال هایی که توی آب غوطه وریم یه کم بریم بالا و دوباره یه کم بیاییم پایین، ... 

 

بیرون استوانه دنیا است با همه سختی هاش، با همه شادی هاش و غم هاش، دلم نمی خواد از این غوطه وری خارج بشم،  اون بیرون، کاوه، مامان، فرشته، همکارام، دوستام، اقوام، همه هستند بدون اینکه متوجه عدم حضور من بین خودشون بشوند ... انگار که یه تصویر خیالی از من اون بیرون هست که همه با اون حرف می زنند و سر و کار دارند ولی اون تصویر هیچ کاری رو به صورت حقیقی انجام نمیده، چون فاطمه واقعی توی استوانه پر از آب گرم غوطه وره

 

هر وقت چشمام رو می بندم این تصویر از خودم جلوی چشمم می آد ... احساس می کنم بیرون استوانه دنیا با سرعت میره جلو و من از تمام اتفاقاتش دارم هر روز عقب تر می افتم ولی دلم نمیخواد شرایطم رو تغییر بدم .... 

  

این روزا هیچ کاری نمی کنم ... فقط جلوی تلویزیون یا کامپیوتر هستم بدون اینکه چیزی بهم اضافه بشه یا تغییری در من ایجاد بشه ... فقط می شینم و به خودم فکر می کنم، به کارهایی که کرده ام، هر روز اشتباهاتم رو میشمرم، هر روز به گندهایی که زدم فکر می کنم، به کارهایی که نصفه مونده، به کتاب های نصفه خونده، به حرفهایی که باید زده میشد، کارهایی که نباید انجام میشد،  

 

  

 

ادامه مطلب ...

تعلیق!!!!!

وقتی چند روز اینجا سر نمی زنی و وقتی می آیی، میبینی دوستات هرکس به اندازه شناختی که از تو داره، برات یه حس خوب به جا گذاشته یه جریانی از خوشی می آد زیر پوست آدم 

 

 

این روزا کلی حس خوب و بد توی دلم در حال چرخیدن و رقابت با هم هستند ..هنوز نتونستم بفهمم وزنه کدومشون سنگینه تره و در نهایت حس و حال من چیه ..خوب یا بد؟ شاد یا غمگین؟ امیدوار یا نا امید؟  

 

نمی خوام قضاوت کنم یعنی به نظرم در این شرایط نباید خودم رو قضاوت کنم ...  

 

همه این جریان ها دست به دست هم داده اند تا من نتونم بنویسم ..این شامل اظهار نظر کردن برای نوشته های دوستان هم میشه ... من رو ببخشید ... فعلاً باید فقط به خودم باشم تا خودم رو پیدا کنم ... کلی کار دارم که باید بهشون سر و سامون بدم .. در عرض چندماه آینده باید چند تا چیز رو تعیین تکلیف کنم، در نتیجه ناخودآگاه سرم هم شلوغ میشه ....

 

مطمئن باشید زود زود به همتون سر می زنم ولی شاید چراغ خاموش  ... خلاصه اینکه  

 

 

سعادت گرچه کم رنگ است اما ...  

ارادت همچنان باقیست ...