مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

سخته!!!!

صحنه اول: شب یلدا - خونه یکی از اقوام


موبایلم به شارژه

می آم یه سر بزنم ببینم خبری هست یا نه

سر و صدای خنده و شادی رو از سالن می شنوم

وجود این سرو صداها بهم حس آرامش و گرمی و پشت و پناه میده

خانواده داشتن خیلی خوبه


یادم می آد که هـ الان تنها است

تازه طلاق گرفته

و خانواده مادریش هم (تنها کسانی که در دنیا داره)

کلاً گذاشتنش کنار

الان احتمالاً یا یه گوشه کز کرده و داره گریه می کنه

یا در بهترین حالت یه آهنگ گذاشته و داره تنهایی چایی می خوره

بدون اینکه کسی براش انار دون کرده باشه

یا سفره بلدا چیده باشه

یا سر و صدایی دور و برش باشه

که بهش حس پشت و پناه و گرما بده


بهش sms می زنم

توی بلندترین شب سال براش آرزو می کنم

آرزوی کوتاه بودن شب های زندگیش

و طولانی تابیدن آفتاب در روزهاش

برای اینکه باور کنه یه نفر هست تو دنیا که دوستش داره و به یادشه




صحنه دوم: پنجشنبه شب - دم در خونه


اومدم پایین که امانتیم رو از هـ بگیرم

سرم داد کشید که یه ربع معطل شده

چون هرچی به گوشیم زنگ زده نشنیدم

اومدم براش توضیح بدم که بابا با اینکه صدای موبایل زیاد بود

ولی وقتی 15 تا مهمون تو خونه ات باشه

احتمال اینکه صدای موبایل رو نشنوی زیاده

ولی دادش رو کشید و رفت


درکش می کنم که حالش خوب نیست

تنهاست

درد داره

ولی این رفتار هم انصاف نیست

این دفعه اول نیست که اینجوری برخورد می کنه

چند وقته که هر وقت عصبانیه، سر من داد می کشه


ولی این دفعه ناراحت شدم ازش

نمی تونم هم بهش چیزی بگم

هم درکش می کنم، هم ناراحتم

یه جوریم ... یه حسی توی دلم هست