مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

دوست

خداوندا!!! من در این زندگی پر از سختی و فراز و نشیب خود چیزی دارم  

 

که تو در آن قصر بهشتیت نداری 

 

 

من دوستانی دارم!!! بهتر از آب روان

 

یه عده آدم مهربون،‌با معرفت، خواستنی

 

که نه وعده بهشت بهشون داده‌ام 

 

نه می تونم براشون جهنم درست کنم 

 

نه مجیزم رو می گند، نه التماسم می کنند  

 

فقط کافیه صداشون کنم تا کنارم قرار بگیرند 

 

فقط کافیه به چشماشون نگاه کنم تا بفهمند چه حالی دارم  

 

فقط کافیه لب از لب باز کنم تا کارایی رو بکنند که خواهر و برادر در حق هم نمی کنند 

 

فقط کافیه کنارم باشند تا دنیا به سرم شادی و خوشی بباره  

 

فقط کافیه غم توی صدای یکیشون باشه تا قلبم از تپیدن بیافته، غم عالم به دلم بشینه 

 

 

خدایا من هیچ کاری براشون نمی کنم 

 هیچ آرزویی براشون برآورده نمی کنم  

حتی بودن یا نبودنم توی زندگی هیچ کدومشون تغییر ایجاد نمی کنه 

ولی من با تک تکشون به معراج رفته ام و با تک تک شون رستگاری رو تجربه کرده ام 

 

هر غذایی که در سفره شون می خورم ، غذای بهشتیه 

هر آبی که از طرفشون می نوشم، شراب بهشتیه  

هر نفسی که کنارشون می کشم، عطر گلِ  

 

 

می گن آدم ها هر گناهی کنند،‌اگر توبه کنند اونها رو حتماً می بخشی، ولی من اگر هر کدوم از این بچه ها بزرگترین بدی ها رو در حقم بکنند، حتی اگر هیچ وقت بابتش ناراحت هم نباشند (چه برسه به عذرخواهی) من با تمام وجودم می بخشمشون، چون دوستشون دارم، چون در عمق وجودشون غیر از عشق و نیکی هیچ چیز دیگه ای پیدا نکرده ام، چون اگر اونها رو نبخشم به خودم ظلم کردم

 

 

خدا وکیلی!!! تو با کدوم یکی از فرشته هات اینقدر حال می کنی؟

 

 


هیچ کدوم از دوستای صمیمی من اینجا نیستند و از این حرفای من خبر ندارند، ‌ولی مطمئنم اونها می دونند من چه حسی بهشون دارم 

  

این هم اضافه کنم، من اینجا با آدم هایی آشنا شدم که انگار سال های سال هست می شناسمشون و باور دارم جزو مردمان نیک روزگار هستند ولی از بدشانسی من خیلی دیر پیداشون کرده ام ... با این حال یکی از بزرگترین دلایل بودن و نوشتن من اینجا،‌ حضور آدم هایی هست که از دوستیشون لذت می برم و واقعاً توی این زمونه که همه چی قسطیه حتی دوستی ها، آشنایی با هاشون و حضورشون بخشی از زندگی من رو شاد و رنگی کرده 

 

مخلص هرچی دوست با مرامه

تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟

یک هفته تعطیلات هم گذشت، تو این یک هفته خیلی خوش گذشت، .. علی رغم هوای گند و شرجی گیلان و مازندران رو سیاحت کردیم، دوستان رو دیدیم، شبها شنا کردیم، آواز خوندیم، رقصیدیم، نوشیدیم، دلی از عزای کباب در آوردیم، خلاصه خیلی خوب بود، حتی امتحان پایان ترم فرانسه هم به خوبی برگزار شد و پاس می شم ولی .... 

 

حالا که دارم بر می گردم به روال عادی اصلاْ خوشحال نیستم ... دغدغه ها همچنان ادامه دارند .. نه فقط دغدغه کاری، هر طرف نگاه می کنی هم خبرا خبرای استرس زا و پریشون کننده اند، وضعیت اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، .. همه چیز رو به وخامت پیش میره

 

زندگی خیلی سخته .. اصلاْ کار آسونی نیست ... البته اون روزی که دنیا اومدیم هم کسی بهمون تضمین نداده بود که آسونه ... 

 

نمی دونم شاید یه کم سختگیر یا بدبین شده ام .. ولی واقعاْ از خودم و نحوه زندگی کردنم تو بعضی زمینه ها راضی نیستم ... دوست دارم جور دیگه ای باشم ولی خیلی سخته که آدم خودشو عوض کنه 

 

اصلاْ خیلی درگیرم این چند وقت ... احساس می کنم بعد از اینکه کار کردن برام از حالت کارمندی خارج شده و به کار به چشم کسب و کار نگاه می کنم از یکسری خصوصیات فردیم فاصله گرفته ام که این فاصله منو راضی نمی کنه 

 

انگار که پولسازی در قالب یه کار آفرین به اون "فاطمه" حقیقی نمی آد. احساس می کنم قدیم ترا که اسم و رسم و عنوان شغلی کمتر بود خیلی شادتر بودم  

 

من همیشه تو زندگیم خیلی ارامش داشتم، حتی در اوج فشارهای روانی یه آرامش درونی داشتم، ولی الان بخش عمده ای از آرامشم رو از دست داده ام، خیلی بی تابم، پریشونم، خسته ام، .... 

 

 

شاید در آینده نزدیک اومدم و نوشتم که : دوستان من تصمیم خودم رو گرفته ام .. می خوام برم یه گوشه خلوت و ساده برای خودم گیر بیارم و از هرچی هیاهوی شهری و مدرنیته است دور بشم .. "  

  

 

خیلی زندگی سخته 

 


 

راستی بگم عین اون بلاگ " از این حضار خسته ام" نیاید بگید زن نباید کار کنه، باید بشینه خونه داری کنه (منظورم دوستان عبوری هستند که همین جوری بدون اینکه آدم رو بشناسند واسه خودشون نظرات تخیلی می دهند)