مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

بالاخره ۹۳!!!!

سال ۹۲ بالاخره تموم شد

واسه من شده بود یه ماراتن نفسگیر

سخت بود و پر از اضطراب

حالا به ۹۳ خیلی امیدوارم

به تغییر٬ به بهبود٫ به اینکه سکونم رو بشکنم

احساس می کنم دوران یه رکود شده ام

رکودی که بخشیش مربوط به خستگی بیش از حد بود

خستگی حاصل از پذیرش مسئولیت های فراوون خارج از ظرفیتم

هفته اول سال رو که خوب و خوش گذروندم

امیدوارم ۲ هفته کامل دوری از کار برام انرژی ایجاد کنه

برای اون کارهای واجبی که باید انجام بدم



خود اظهاری

زمانی نوشتن محدود به روزنامه و کتاب و مجله بود

بیان کردن و توصیف کردن هم محدود به فیلم سازها و اهالی موسیقی بود

که هرکسی از ظن خودش برداشت می کرد


آدم ها همه ابزار برای نوشتن و بیان نداشتند

اما تکنولوژی امکان بیان و ابراز وجود رو برای همه فراهم کرده

و خب من فکر میکنم این ابراز وجودها روی زندگی دیگران همیشه تأثیرگذاره

حتی با اینکه تأثیرگذاری کمتری از کتاب های شعر و رمان ها داره

ولی بی تأثیر نیستند


تا زمانی که نمی نویسی

حرف نمی زنی

اظهار نظر نمی کنی

مسئولیتی نداری


ولی وقتی می نویسی

حرف می زنی، نقد می کنی، تأیید می کنی و نظر میدی

مسئولیت پیدا می کنی


نوشتن برای من همیشه برون ریزی افکارم بوده

گاهی عاشقانه، گاهی فانتزی، گاهی تلخ و جدی و گاهی هم چس ناله

خب همیشه هم دوست داشته ام خوانندگان بی شماری داشته باشه

که بخوانندم و بنویسند و اظهار نظر کنند و من در واقع تأیید ضمنی خودم را دریافت کنم


متنی خوندم دیروز که یه دفعه انگار به سرم پتک زد.

اینکه: هی!!! یارو فکر کردی چی می نویسی؟

فکر کردی برای اونهایی که تو رو از دریچه نوشته ات می شناسند

چه دنیایی رو ترسیم می کنی؟

فقط خودت و بیان خودت و خودخواهی برای ارضای روان خودت؟

مسئولیت نوشتن رو پذیرفته ای؟


نمی گم که از الان سبک نوشتنم رو تغییر می دم

ولی انگار دریچه جدیدی در باب "خوداظهاری" برای من باز نمود


نویسنده: سید سیاوش مومنی

جهتگیریهای کلی تازه‌م:
بزرگترین اشتباه یه نویسنده اینه که از خودش بنویسه.
متاسفانه خودم اینو دیر فهمیدم. جوونتر که بودم گمون میکردم باید خیلی رئال و ملموس بنویسم. بدون خودسانسوری و اغراق و خیالبافی. از حقایق ملموس زندگی یه آدم متوسط تهرانی دهه شصتی شاید. فکر میکردم اینگونه نوشتن جسورانه‌تره و شهامت همینه. و چنین کردم. اینکه کی بودم و هستم و چی فکرمه و احساسمه، چه ها دیدم و کردم و دیگران و محیط و اجتماعمو چطور شناختم. حالا همه‌ی اینا که گذشته یه روز برمی‌گرده خرمو میچسبه ولی به هر حال گذشته رو نمیشه تغییر داد.
شاید شهامت بیشتری بخواد ولی چه سود؟ من هم یه آدم خسته‌کننده با یه زندگی خسته‌کننده‌ی دیگه‌ام مثل میلیونها کپی دیگه‌ای که ازم وجود داره. مخاطب بتونه همذات پنداری کنه یا نه فرقی نداره، سودی نداره از خسته‌گی‌ها و کسالت‌های روزمره گفتن. هر کس بتونه خودشو در آینه من ببینه بدتر حالش از هم خودش و هم من به هم میخوره. شاید اینجوری احساس تنهاییمون کمتر شه، میخوام نشه. بهتره ورای این حرفا فکر و عمل کرد.
باید با کلمات دنیایی ساخت که وجود نداره مگر جایی در اعماق ضمیر ما. که میتونه وجود داشته باشه. خیالپردازی رمز رهاییه. رفته رفته هر چی بیشتر به سمت امثال موراکامی، مارکز یا کافکا متمایل میشم کمتر امثال پروست نظرمو جلب میکنن.
البته یه تبصره هم دارم، برای رئال و از حقایق ملموس زندگی نوشتن بهتره زبان طنز رو انتخاب کرد. دیگه همه میدونیم که طنز واقعی، اونی که صرفن لوده‌گی نیست برخاسته از تلخی حقیقته، عسلیه که به مددش بشه این جام زهر رو پایین داد. ما که نمی‌خوایم قیافه ترش کنیم و با زیادی جدی گرفتن حقیقت کام خود و مخاطب رو تلخ کنیم. باز مثال بزنم بوکوفسکی برای من تو این ترکیب آدم موفقیه.
اما از بهترین کتابایی که خوندم، نقطه‌ی تلاقی این دوتا، جایی که کلمات بدجور اوج میگیرن. میشه "دن‌کیشوت" شاهکار سروانتس. هر چی تلاش میکنم از درکش عاجزم که چطو یک انسان تونسه در چنین سطحی از نبوغ همچین اثر بی‌بدیل و جاودانه‌ای خلق کنه.
باید راهی به رهایی از چنگال زندگی جست. نه که این چنگال مشمئزکننده رو هی مانیکور و بزک کرد. حالا فارغ از جهتگیریهای فکریم. هنوز نمیدونم به کدوم ور برم و ساختار جدیدی شکل ندادم. دیگه توکل می‌کنیم به خدا. یارب نظر تو برنگردد.



بهش فکر می کنم ...زیاد ..ای کسانی که یاران دیرین نوشته های من هستید، برام مهمه نظر شماها رو بدونم، چون اشتراکات نوشتاری زیادی داریم


بی حرفم!!!!!


همیشه خیال می کردم اینکه من اینقدر حرف می زنم و حس و حالم رو بیان می کنم

همیشه دلم میخواد زیاد حرف بزنم و نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم

خوب نیست، چون خودمو در معرض قضاوت قرار می دم

چون آدم هایی که مرموز نیستند، جذاب هم نیستند


ولی الان اذعان می کنم

وقتی بی حرف میشی

وقتی کلمه کم می آری

وقتی که لالمونی میگیری

وقتی نمی تونی بگی چته!!!

خیلی دردناک تره ... 


توی دلت یه چاله سیاه درست میشه

که هرچی انرژی داری به درونش می مکه

و دیگه توان برات باقی نمی مونه



این چاله رو با چی پر کنم؟

گریه؟ غر؟ ناله؟

فقط نشستم و نگاه می کنم

گردنم هم نمی تونم صاف نگه دارم

چه برسه به پشتم و زانوهام

اگر مجبور نشم

از جام تکون نمی خورم

می ترسم همینجوری بمیرم

دلم نمی خواد اینجوری بمیرم


------------------------------------------------------------------------------------


ما زن ها رسم خوبی داریم

زمانه که سخت می گیرد

شروع می کنیم به کوتاه کردن

ناخن ها، موها

حرف ها، رابطه ها



نویسنده: ناشناس

سخته!!!!

صحنه اول: شب یلدا - خونه یکی از اقوام


موبایلم به شارژه

می آم یه سر بزنم ببینم خبری هست یا نه

سر و صدای خنده و شادی رو از سالن می شنوم

وجود این سرو صداها بهم حس آرامش و گرمی و پشت و پناه میده

خانواده داشتن خیلی خوبه


یادم می آد که هـ الان تنها است

تازه طلاق گرفته

و خانواده مادریش هم (تنها کسانی که در دنیا داره)

کلاً گذاشتنش کنار

الان احتمالاً یا یه گوشه کز کرده و داره گریه می کنه

یا در بهترین حالت یه آهنگ گذاشته و داره تنهایی چایی می خوره

بدون اینکه کسی براش انار دون کرده باشه

یا سفره بلدا چیده باشه

یا سر و صدایی دور و برش باشه

که بهش حس پشت و پناه و گرما بده


بهش sms می زنم

توی بلندترین شب سال براش آرزو می کنم

آرزوی کوتاه بودن شب های زندگیش

و طولانی تابیدن آفتاب در روزهاش

برای اینکه باور کنه یه نفر هست تو دنیا که دوستش داره و به یادشه




صحنه دوم: پنجشنبه شب - دم در خونه


اومدم پایین که امانتیم رو از هـ بگیرم

سرم داد کشید که یه ربع معطل شده

چون هرچی به گوشیم زنگ زده نشنیدم

اومدم براش توضیح بدم که بابا با اینکه صدای موبایل زیاد بود

ولی وقتی 15 تا مهمون تو خونه ات باشه

احتمال اینکه صدای موبایل رو نشنوی زیاده

ولی دادش رو کشید و رفت


درکش می کنم که حالش خوب نیست

تنهاست

درد داره

ولی این رفتار هم انصاف نیست

این دفعه اول نیست که اینجوری برخورد می کنه

چند وقته که هر وقت عصبانیه، سر من داد می کشه


ولی این دفعه ناراحت شدم ازش

نمی تونم هم بهش چیزی بگم

هم درکش می کنم، هم ناراحتم

یه جوریم ... یه حسی توی دلم هست


ابر قهرمان



ابر قهرمان ها معمولاً توانایی های عجیبی دارند:

از بلند کردن برج ها و اجسام سنگین با یک دست

تا نجات دادن قطارهای مسافربری

و معمولاً برای انجام این کارهای خارق العاده

از منابع انرژی خاصی استفاده می کنند

یا اینکه اساساً از سیارات دیگه برای کمک به مردم زمین آمده اند


اغلب اونها بسیار شیک و مردانه رفتار می کنند

و زن ها رو عاشق خودشون می کنند

توی اکثر روزنامه ها، تیترهای درشتی رو از آن خودشون می کنند

و باعث از بین رفتن آدم های بد و شرور و خودخواه می شن


ولی در روزمرگی های من

ابرقهرمانم هیچ کدوم از این خصوصیات رو نداره


ابرقهرمان من، به سادگی منو عاشقانه در آغوش میگیره تا پیراهنش

اشک های مرا پاک کند

وقتی حرفهایی می زنم یا کارهایی می کنم

که ناراحت کننده اند

منو در نهایت آرامش و بدون دلخوری

محکم بغل می کنه و فشار میده

تا خشمم از خودم هم از بین بره


ابر قهرمان من ماده انرژی زای خاصی از سیارات دیگه با خودش نمی آره

ولی لبخندش و صدای شادش منو پر از انرژی می کنه

و وقتی غمگینه انگار تموم ابرای عالم به سرم می بارند


ابرقهرمان من از اینکه کنار هم قدم بزنیم لذت میبره

از اینکه یه سری کارهای ساده براش انجام بدم، ازم تشکر صمیمانه می کنه

گاهی منو با کادوهای کوچولو شگفت زده می کنه

نگران توجه من به خودش هست و این یعنی من براش مهم هستم

و همین توجهات ساده لبخند به لب من می آره و دلم رو پر از شادی می کنه


ابرقهرمان من خودش رو جدا از من نمی دونه

و اگر حتی نگرانی دوستی منو نگران کنه

به مشکل اون دوست توجه نشون میده


ابرقهرمان من یه مرد معمولی خوش اخلاقه

که منو درک می کنه و می پذیره

با همه خوبی و ها و بدی ها و عادات عجیب و غریبم