مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

میان نوشته 1

سلام   (این یک میان نوشته است.)

 

بعد از یک سفر چهار روزه به شیراز و مستی در هوای حافظ و سعدی و بهار نارنج و فالوده، آمدم که از همه دوستان جدید تشکر کنم. امیدوارم ناامیدتون نکنم 

 

فقط می خواستم بگم من با توجه به محدودیت زمان و مشغله فراوان شایدنتوانم  تند تند بنویسم یا حتی به نوشته های همه دوستان سر بزنم. (هرچند خودم میدونم وقتی اعتیادم شدید بشه زیاد زیاد سرمی زنم). پس تا زمانی که من برنامه مرتب برای خودم درست کنم، از حضور کمرنگ من ناراحت نشوید و به حساب کم سعادتی بگذارید نه بی معرفتی (به خصوص، دوست پیشکسوتم بید مجنون)

 

در یک کلام: سعادت کرچه کم رنگ است اما ....... ارادت همچنان باقیست

دلنوشته 1

اولین باری که در زندگیم شروع به نوشتن دلنوشته هایم کردم 17 سالم بود. سال 77، ‌یکسال بعد از فوت پدرم. فشارهایی که یه دختر 17 ساله باید به عنوان دختر بزرگ تحمل می کرد از ظرفیت درونی من بیشتر بود. برای همین نوشتم.

اوایل فقط از خدا شکایت می کردم. بعد از مدتی فقط شکایت نبود. همه لحظات هیجان، شادی و غم و دلتنگی و جنون و ... را می نوشتم و این نوشته ها الان زیباترین یادگاری از دهه دوم و سوم زندگی من است.

بعد از اینها، اولین و تنها مأمن نوشته های من در فضای اینترنت، صفحه Yahoo360 بود. یاهو 360 برای من دوستان مجازی زیادی به ارمغان آورد و محیطش خیلی گرم و با صفا بود.

الان بعد از دوسال، ارتباط با یکی از همان دوستان به ظاهر مجازی ولی صادق و باصفا، پای من رو به اینجا باز کرد. ولی نه تنها این ارتباط، که دلیل اصلی این تمایل دوباره به انتشار آنچه در سرم و دلم می گذرد، یک چیز دیگر هم هست.

بهمن سال گذشته پا به دهه چهارم زندگیم گذاشتم. سی سالگی سنی است که برای خیلی از ما به خصوص زنان ایرانی به معنی فراموش کردن تدریجی خودمان و فرو رفتن در روزمرگیی است که اسمش را زندگی می گذاریم. مشغول بودن به کار در حاشیه امنیت، ازدواج، بچه دار شدن و سپس فراهم آوردن خواسته های بچه هایمان دغدغه های روزمره ما را تشکیل می دهد.

ولی برای من، باور دارم که این حس وجود ندارد. من پر از انرژی و انگیزه و ایده برای خودباوری، خودشناسی،‌ بروز توانایی هایم و فوران هستم. احساس می کنم از دهه سوم زندگی – علی رغم اینکه به نظر خودم در خیلی مواقع فقط زمانم را تلف کردم و درگیر کلیشه های همیشگی بودم – کوله باری به همراه دارم که می تواند یک انفجار برای من ایجاد کند.

احساس می کنم تازه در آستانه جوانی ایستاده ام ولی جوانی که نیازی به تجربه کردن خیلی چیزها نداره و می خواد با تمام وجود زندگیش رو زندگی کنه .... دقیقاً همین ..."می خوام با تمام وجود، زندگیم را زندگی کنم".

البته از آنچه که در گذشته زندگی کرده ام راضی هستم. به نظر خودم عمق زیادی داشته و من لذت زیادی از زندگی برده اما،‌ اما الان فقط این نیست. یک چیزهای دیگر هم هست.

در این 2 سال گذشته مفاهیم و تعاریفی برای من باز شده که زندگی من و خیلی تکان داده اند. شاید یکی از دلایل این انرژی، این مفاهیم باشند. هرچند که احتمالاً برای خیلی ها ساده یا تکراری به نظر بیاد ولی این افکار و ایده ها را با شما به اشتراک می‌گذارم.