ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
ارتباط با هندیها ارتباط عجیبی بود. چند نفر رو باهاشون راجع به مسائل مختلف حرف زدم که خیلی هندیها رو برام ماندگار کرد دوست دارم راجع بهشون بنویسم.
۱- توی لابی هتل دهلی با یه تور لیدر هندی که مرد میانسالی بود آشنا شدم که اکثر کشورای دنیا رو دیده بود و برنامش بود بیاد ایران که بتونه از چین و کره تور بیاره ایران. برام از مشکل پاسپورت ایران و اسرائیل گفت که اگر ایران بیاد بعدش نمیتونه بره اسرائیل ولی برعکسش مشکلی نداره. راجع به همهچیز سریع و تند ازم پرسید و خیلی سریع دوست شد و شروع کرد آمار گرفتن ... بدون هیچ پیشزمینه ای همون وسط لابی غیر مستقیم پیشنهاد دوستی داد کهسریع ریجکت شد. :))))
۲- برای گرفتن جواب آیلتسم احتیاج به شماره پاسپورتم داشتم، رفتن رسپشن هتل تو آگرا و خلاصه گفتم که شماره پاسم رو میخوام به چه دلیل، پسری که مسئول پاسپورتا بود اولش کلی تعجب کرد ولی در نهایت ایستاد تا نمرهام رو گرفتم و کلی برامذوق کرد. بعد حرف از مهاجرت شد، گفت کجا میخوای بری؟بیا هند درس بخون، بیا کمکت کنم بورسیه بگیری و ... :)) بعد وقتی عکس با حجاب پاسپورتمو دید تعجب کرد که چرا روسری سرم نیست و اینکه با روسری جوون ترم. کلی راجع به رفتن از کشور خودمون حرف زدیم و آخرش برام آرزو کرد یه جایی برم که شاد باشم.
۳- توی مغازه ای توی جیپور، در حال چرخ زدن یک نفر که به عنوان راهنمای مغازه سنگفروشی بود ا.مد جلووراجع به یه زوجی که با تور ما بودند حرف زد، بهش گفتم طالع من هم میتونی بگی؟ گفت زوجت کو، گفتم ندارم، یعنی نمیشه؟ گفت چرا میشه. چه چند لحظه ای بهم از بالا تا پایین وصورتم نگاه کرد و گفت:
- سفر زیاد دوست داری؟ شادی؟
- آره
- تو آدم دنبال کارای جدید و هیجانی. ازدواج میکنی و ۲ تا بچه خواهی داشت. یه مرد خوشاخلاق ولی یادت باشه با کسی ازدواج کنی که پرانرژی باشه وشادت کنه وگرنه دلت میگیره. برای تو تفریح و شاد بودن از همهچیز حیاتی تره. بعدش کلی راجع به چاکراها وعلت اینکه چرا اون رنگقرمز رومیزننبه وسط پیشانی و اینا حرف زدیم و در آخر سر همدیگرو در آغوش گرفتیم ولی انقدر اینکارو با تمام وجود انجام داد که انگار دوست صمیمی هستیم که واسه من خیلی غیر منتظره و دلگرم کننده بود
۴- توی جیپور، مراسم نامزدی توی هتل برقرار بود که ما رفتیم ببینیم و خیلی هم تحویامون گرفتند. خانواده ها از خانوادههای مرفه و بافرهنگ بودند. در طول مراسم یه خانم جوون گشادهرو که از اقوام نزدیک داماد فکر میکنم بود تمام مدت میچرخید و مراسم رو به صورت نامحسوس و محسوس مدیریت میکرد. از اینکه کی بره کادوبده، چجوری عکس بگیرند، کی آدما برقصند، چطوری آهنگ عوض بشه، همه رو به شام دعوت کنه، رقصهای تکی رو هدایت کنه و .... اول عروسی موهاشو که معلوم بود سشوار کشیده باز بود، ولی وقتی افتاد به تب و تاب هماهنگی، یه گیره پیدا کرد و موهاشو جمع کرد. نکته جالبش وقتی بود که وسط همه شلوغیها یهدفعه پسر کوچیکش خوابش گرفت و همسرش که نمیتونستم بچه رو جمع کنه اومد بچه ۳ ساله رو داد بغل مامانش، درحالیکه مامانش همچنان به مدیریتش ادامه میداد. به قدری حس توانایی مدیریت ورهبری این زن زیبا و تأثیرگذار بود که نمیتونستم چشمازش بردارم. وقتی یه گوشه با بچه ای توبغل ایستاده بود و مراسم رو کنترل میکرد و در عین حال دخترش رو راه میانداخت که بره شام بخوره، توانایی و زیبایی زنانهاش واقعا دلفریب بود.
۵ - موقع برگشتن از عروسی به اتاق توی آسانسور یه پسر جوون هندی هم سوار آسانسور شد، وقتی دو کلمه حرف زدیم بهمون گفت:
- شما ایرانی هستید؟
- بله. از کجا فهمیدید؟
- از آهنگ حرف زدنتون. من فارسی به گوشم آشناست.
- چه جالب!! از کجا؟
- من با مخملباف کار کردم!!!!
از این عجیبتر نمیشد. یه پسر ۳۰ ساله هندی، نقاشی خونده، کار طراحی صحنه انجام میده، مخلباف، دختراش و مجید مجیدی و کیارستمی و مانیا اکبری و فیلماشون رو میشناخت و کلی از ایران میدونست. باهاش رفتم رو پشت بوم هتل و کلی حرف زدیم. فرداش هم باز دیدمش چون تو هتل برای یه پروژه فیلمسازی کار میکردند. با هم راجع به هند، روابط زن و مرد، دین، هنر، خانواده، فرهنگ، ایران، حتی شباهت من به مانیا اکبری و ... حرف زدیم. خیلی علاقهمند به ایران و خیلی باز و مهربون بود. انقدر که راحت با این آدم حرف زدم تو ایران با هیچ پسری در برخورد اول حرف نزده بودم.
۶- توی دهلی روز آخر توی یک فروشگاه لوازم بهداشتی و آرایشی مشاور ارشد فروشگاه که یه خانوم جوون بود اومد و کلی راهنماییمون کرد، خانومی که ارشد تجارت و بازرگانی خوندهبود، ۳ تا دختر داشت که سومیش ۱۳ ۱۴ سال سن داشت و همراه مامانش بود و مامانش در عین حال که حواسش به ما و مشتریان وفروشگاه بود، حواسش بود میزان بازی دخترش با تبلت رو هم کنترل کنه و باید دخترش رومدرسه ببذه و آخر سر دوتا لاک هم کادو خودش از ماشینش آورد و به ما هدیه داد. باهاش کلی راجع به بچه و تحصیل و کار حرف زدم. حس خیلی خوبی از تلاش رو بهم میداد، از خواستن، از بدون صدا و حاشیه کار کردن و موفق بودن. خیلی دوستداشتنی بود برام.
۷- سر یه چهار راهی عین چار راه استانبول ایستاده بودم که برم پولمو چنج کنم وبرگردم که به پسر سیک اومد سمتمو و بهم دست داد و گیر داد که یک دقیقه وقتتو بده ضرر نمیکنی. خلاصه وسط چهار راه استانبول دهلی!!! واستادیم تا اون یه کاغذی رو توش یه چیزی نوشت و گذاشت کف دست من، بعد با دوتا سوال از من خواست که از بین سه تا عدد یکی رو انتخاب کنم و وقتی انتخاب کردم، دستمو باز کرد و کاغذ کف دستمو خوند که توش عدد انتخابی من بود !!! ... بعد از اینکه خندیدیم و حرف زدیم باهام دست داد و رفت!!! و من موندم و علامت سوال که چرا؟؟؟
هندیها مردمان عجیبیند. هرجا که میدیدن تنهایی یا لبخند میزدی بهشون پیشنهاد عکس گرفتن باهاتو مطرح میکردند. این اتفاق شاید روزی ۷ یا ۸ بار میافتاد. خیلی راحت وسریع وارد صحبت میشدند واز هر دری حرف میزدند وسراغ سوالهای شخصی میرفتند. هندیها به راحتی بهت محبت میکردند اگر دلشون میخواست و مهربونی و لطفشونو بهت نشون میدند. یه طبع خاصی در مهماننوازی دارند، شاید نزدیک به طبع ما نسبت به توریستهای خارجی و این هند رو دیدنی میکنه.