مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

مرثیه ای برای ...

بدون بیان کلمه ای،

فقط نگاه می کرد

بدون هیجان، به دور از سرعت

با آرامش،

با درک تک تک لحظات،

نوازشش می کرد

دست لای موهاش می برد

..

لباس هاش رو در می آورد

انگار که از تن یک جسد لباس خارج ‌می کرد

به تنش دست می کشید

تک تک نقاط پوست لطیفش رو لمس می کرد

انگار دنبال رد دستان خودش روی پوست تنش بود

انگار جنازه عزیزی رو لمس میکرد


تمام مدت نگاهش به چشماش بود

انگار پشت پرده اشک چشمای زن

همه خاطراتش رو می جویید

تک تک لحظات با هم بودن

تک تک هم آغوشی ها

...

نگاهشان ... پر از غم، پر از غم، پر از غم


در روز تولد مرد!!!

هدیه تولد،

آخرین تجربه تنانه!!

بدون رد و‌بدل شدن هیچ کلمه ای

نگاه ها، بغض ها و آه های عمیقشان

مرثیه ای برای «به انتها رساندن» یک عشق!!!!