مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

نقطه صفر کلوین!!!!!

توی یه ستون شیشه ای بزرگ پر از آب غوطه ورم ، عین یه تیکه چوب سبک، یا یه سنگ ریزه کوچیک، ..... وسط آبم، نه روی آب، .... آب تقریباً گرمه، با دستای باز، رو به اسمون دراز کشیده ام، نه بالا میرم  و نه پایین، 

 

انگار یه پمپ پایین این استوانه بزرگ هست که هر از گاهی حجمی از آب رو به داخل استوانه با فشار وارد می کنه و این باعث میشه که من همراه با بقیه آشغال هایی که توی آب غوطه وریم یه کم بریم بالا و دوباره یه کم بیاییم پایین، ... 

 

بیرون استوانه دنیا است با همه سختی هاش، با همه شادی هاش و غم هاش، دلم نمی خواد از این غوطه وری خارج بشم،  اون بیرون، کاوه، مامان، فرشته، همکارام، دوستام، اقوام، همه هستند بدون اینکه متوجه عدم حضور من بین خودشون بشوند ... انگار که یه تصویر خیالی از من اون بیرون هست که همه با اون حرف می زنند و سر و کار دارند ولی اون تصویر هیچ کاری رو به صورت حقیقی انجام نمیده، چون فاطمه واقعی توی استوانه پر از آب گرم غوطه وره

 

هر وقت چشمام رو می بندم این تصویر از خودم جلوی چشمم می آد ... احساس می کنم بیرون استوانه دنیا با سرعت میره جلو و من از تمام اتفاقاتش دارم هر روز عقب تر می افتم ولی دلم نمیخواد شرایطم رو تغییر بدم .... 

  

این روزا هیچ کاری نمی کنم ... فقط جلوی تلویزیون یا کامپیوتر هستم بدون اینکه چیزی بهم اضافه بشه یا تغییری در من ایجاد بشه ... فقط می شینم و به خودم فکر می کنم، به کارهایی که کرده ام، هر روز اشتباهاتم رو میشمرم، هر روز به گندهایی که زدم فکر می کنم، به کارهایی که نصفه مونده، به کتاب های نصفه خونده، به حرفهایی که باید زده میشد، کارهایی که نباید انجام میشد،  

 

  

 

ادامه مطلب ...

تعلیق!!!!!

وقتی چند روز اینجا سر نمی زنی و وقتی می آیی، میبینی دوستات هرکس به اندازه شناختی که از تو داره، برات یه حس خوب به جا گذاشته یه جریانی از خوشی می آد زیر پوست آدم 

 

 

این روزا کلی حس خوب و بد توی دلم در حال چرخیدن و رقابت با هم هستند ..هنوز نتونستم بفهمم وزنه کدومشون سنگینه تره و در نهایت حس و حال من چیه ..خوب یا بد؟ شاد یا غمگین؟ امیدوار یا نا امید؟  

 

نمی خوام قضاوت کنم یعنی به نظرم در این شرایط نباید خودم رو قضاوت کنم ...  

 

همه این جریان ها دست به دست هم داده اند تا من نتونم بنویسم ..این شامل اظهار نظر کردن برای نوشته های دوستان هم میشه ... من رو ببخشید ... فعلاً باید فقط به خودم باشم تا خودم رو پیدا کنم ... کلی کار دارم که باید بهشون سر و سامون بدم .. در عرض چندماه آینده باید چند تا چیز رو تعیین تکلیف کنم، در نتیجه ناخودآگاه سرم هم شلوغ میشه ....

 

مطمئن باشید زود زود به همتون سر می زنم ولی شاید چراغ خاموش  ... خلاصه اینکه  

 

 

سعادت گرچه کم رنگ است اما ...  

ارادت همچنان باقیست ...  

 

رجعتی باید!!!!!

دیروز سر یه موضوع کوچیک از ساعت ۱۰:۳۰ صبح تا ساعت ۵ عصر نه همدیگر رو دیدیم نه با هم حرف زدیم اون هم یه روز تعطیل توی یه خونه ۹۰ متری،.... امروز هم که رفته سر کار...  

 

مرد هم اینقدر یخ زده؟ خدایا وقتی که احساس رو تقسیم می کردی من که سر صف بودم، این کجا بود؟ لابد مثل همه مردای ایرونی تو صف خودشیفتگی ...اه اه اه .. 

 

از دستش عصبانی هستم ..... دیشب به مامان من گفته امروز منو بکشونه پیش خودش که آقا از سر کار می آد خونه تنها باشه، چون سرما خورده می خواد استراحت کنه ...حالا استراحت کردنش هم میبینیم ... میشینه پای کامپیوتر، یوتیوب و کوفت و زهرمار ....  دیدم امروز مامانم سر صبح زنگ زده که امروز بیا پیش من لوبیا پلو درست کرده ام با هم بخوریم، مامان من هم که معلوم نیست تو تیم کیه؟ ...  

 

البته گزینه های دیگه ای هم براش محتمله، از جمله اینکه زیر سرش بلند شده باشه، یا اینکه معتاد شده باشه یا اینکه درگیر قمار بازی و شرط بندی شده باشه ... خب تا وقتی که دلایل عینی در مورد هر کدوم به دستم نیاد همشون رد هستند و گزینه بی احساس بودن و یخ زدگی در صدر قرار داره ...  

  

 


 

هلیا به من بازگرد!؛

و مرا در محبس بازوانت نگهدار

و به اسارت زنجیرهای انگشتانت درآور

که اسارت در میان بازوان تو چه شیرین است

سپر باش میان من و دنیا

که دنیا در تو تجلی خواهد کرد

بر من ببند چون سدی عظیم

که در سایه تو من دریاچه ای نخواهم بود، آسمان دائم اردیبهشت خواهم بود

 

هلیا!؛

من هرگز نخواستم از عشق ، افسانه‌ای بیافرینم؛

باور کن!؛

من می خواستم که با دوست داشتن زندگی کنم – کودکانه و ساده و روستایی.؛ 

من از دوست داشتن، فقط لحظه‌ها را می خواستم.؛

آن لحظه‌هایی که تو را به نام می نامیدم.؛

 

......... 

 

من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان می خواستم

من برای گریستن نبود که خواندم.؛

من آواز را برای پر کردن لحظه‌های سکوت می خواستم.؛

 

من هرگز نمی خواستم از عشق برجی بیافرینم، مه آلود و غمناک با پنجره‌های مسدود و تاریک

دوست داشتن را چون ساده ترین جامه کامل عید کودکان می شناختم.؛

 

 

هلیا!؛

تو زیستن در لحظه‌ها را بیاموز

و از جمیع فرداها پیکر کینه توز بطالت را میافرین!؛

...

و من دیگر برای تو از نهایت، سخن نخواهم گفت.؛

که چه سوگوارانه است تمام پایان ها.؛

برای تو از لحظه‌های خوش صوت

از بی ریایی یک قطره آب – که از دستت می چکد

و از تبلور رنگین یک کلام

و از تقدس بی حصر هر نگاه – که می خندد

برای تو از سر زدن سخن می گویم.؛

 

 

رجعتی باید هلیای من!؛

رجعتی دیگر باید

به حریم مهربانی گل های نرم ابریشم

به رنگ روشن پرهای مرغ دریایی

به باد صبح

که بیدار می کند

چه نرم، چه مهربان، چه دوست.؛

 

رجعتی باید هلیای من!؛

به شادمانی پرشکوه اشیا

 

 

برگرفته از کتاب "بار دیگر شهری که دوست می داشتم"؛ از مرحوم نادر ابراهیمی

 


 

نکته اول برای خوانندگان عام: می دونم که خیلی دارم اینجا غر میزنم ...ولی دل می خواد ..اون قدر غر می زنم که یا اوضاع درست باشه و من دیگه غر نزنم، یا اینکه من خالی بشم و خسته بشم از غر زدن یا اینکه ....  

 

نکته دوم برای خواننده خاص: متن "هلیا" برای تو است ... امیدوارم بیای و بخونی ....

هذیان های یک فکر مشوش

برات بارها نوشتم و پاک کردم، نوشتم و پاک کردم 

 

نوشتم ولی ترسیدم از اینکه حرفای دلم رو بخونی و  

 

یه دفعه از بودن با من بترسی 

 

از اینهمه سرخوشی و شور و حالی که وقتی کنارتم باهات دارم  

 

 

کاش باور کنی که چقدر بی قید و شرط دوستت دارم 

 

ازت انتظار ندارم هر بار که از در وارد میشی 

 

عشق رو از رفتارت ببینم یا توی صدات یا کلماتت بشنوم 

 

اما دوست دارم توی چشمات، توی نگاهت ببینم 

 

..... 

 

چون فکر می کنم لیاقتش رو دارم، چون به قول خودت کلی بالا و پایین کردی 

 

تا به این نتیجه رسیدی که من رو می تونی دوست داشته باشی 

 

نمی خوام تا ابد مال من باشی ولی دلم می خواد اون چیزایی که توی گوشم زمزمه کردی رو توی چشمای رنگیت ببینم 

 

هرچند این هم انتظار زیادیه.... 

 

 


  

 کاش همه حساب کتاب ها و دو دوتا چهارتا های دنیا واسه یه لحظه متوقف می شدند تا آدم ها بتونند یه لحظه هم شده فقط فقط با احساسشون زندگی کنند 

 


 

این حرفا رو جدی نگیر ...بزار به حساب شمال و شب و جاده و بارون و مستی و آهنگ ... تو رو خدا جدی نگیر که تو، توی جدی بودن استادی

نگاه

 یکی از بچه ها یه پست نوشته، من رو یاد این شعر انداخت

 

 

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست 

تا اشارات نظر، نامه رسان من و توست 

 

 

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم 

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست  

  

 


 

یاد روزگار خامی و جوونی که این حرفا رو باور داشتم بخیر .... چرا باور نکردم این حرفا فقط تو شعر و قصه هاست؟