هفته گذشته هفته پر باری بود،
روز شنبه که کلاس بودم
روز دوشنبه با بعضی از بروبچز دیدار ها رو تازه کردیم، از جمله، مترجم دردها و جیگر طلای خودم "قوری". یه دوست دیگه هم به جمعمون اضافه شد که اگر دلش خواست اسمش رو خواهم برد. رفتیم حدود 1 ساعت و نیم توی کافه نادری نشستیم و گپ زدیم ..
روز سه شنبه هم جای همگی خالی، توی مترو با یه دوست اهل دل!!!!! قرار گذاشتم و وسط فشار و دست پای مردم، پریدم توی بغلش و ملچ و مولوچ، ... بعدش هم رفتیم توی قدیمی ترین کافی شاپ تهران، کمی پایین تر از میدان فردوسی، نشستیم و حرف زدیم و فلسفه بافتیم و با دست، سالاد سزار خوردیم که خیلی خوش مزه بود و حسابی چسبید!!!!!... یعنی از اون دیدار ها بود که اگر هر دو هفته یکبار اتفاق بیافته، من می تونم بگم راضیم!!!!
جمعه هم جشن شرکت بودیم!!!! به عنوان یه عضو نسبتاً جدید شرکت، بهم خوش گذشت چون کلی آدم ها رو می شناختم و شلوغ کردم.
----------------------------------------------------------------------------------------------------------
بعد از 9 ماه کلاس T.A، حالا که مبحث "بازی ها" شروع شده، بد جوری استرس گرفته ام ..البته توی این دوره من زیاد استرس داشته ام، ولی این استرس خیلی جدی تره!! چون می بینم اکثر ژست های روشنفکری و بالغانه خودم!!! بازی اند .. خیلی وقت ها می بینم که به صورت نا خود آگاه خودم، بازی رو قطع کردم و ازش اومدم بیرون، ولی باز هم مواقع زیادی هست که دارم بازی می کنم و توی این بازی ها دارم چه درد ها و زخم های کهنه ای رو می پوشونم .... راستش امیدم به تغییر کمتر شده، هی به خودم می گم "نترس عزیزم!!!! زمان میخواد ولی می تونی!!! می تونی اون چیزایی که می خوای رو عوض کنی!!!!"
توی این دوره من هی لحظات امید و نا امیدی رو تجربه کردم ..عین یه موج سینوسی، ببینم آخر دوره، تو موقعیت امید هستم یا نا امیدی و ترس!!!!
می نویسم و پاک می کنم
انگار که کلمات توی ذهنم ظرفیت بیان افکارم رو ندارند
دنبال کلمه های جدید می گردم
ولی کلمه ای که من رو توصیف کنه الان ندارم
یه توده در هم تنیده از شادی، ترس، امید، عشق، شور و غم
شاید به خاطر هوای پاییزه
این شوریدگی، سرگشتگی
این بی قراری
دلم می خواد با سهراب بخونم
"در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم، که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است، که مرا میخواند"
یا شاید با ناظم حکمت که میگه:
"تو را دوست دارم،
چون نان و نمک
چون لبان گر گرفته از تب
که نیمه شبان در التهاب قطره ای آب
بر شیر آبی بچسبد!"
حالم حالِ خوبیه!!!!
چقدر جای من اینجا خالی بود؟
دلم تنگ شده ... سرم بابت کار خیلی شلوغ شده ..وقتی هم میرسم خونه واقعاً تمایلی به زل زدن به مانیتور ندارم، برای همین کم پیدا شده ام ...
بعضی وقتا سری به بروبچز میزنم، میبینم که خیلی ها کم رمق شده اند، ولی خب خودم از همه بدترم ..
بعد از دماوند قرار بود بریم سبلان که میسر نشد .. ولی احتمالاً توی یک ماه آینده سبلان میریم، دوره سنگ نوردی هم شروع میشه که من دارم براش پر پر می زنم ...شرایط مالی واقعاً امسال فشار آورده ، دلم میخواد دوباره فرانسه رو شروع کنم ولی امحدودیت های مالی خیلی زیاده، شاید وقتی کلاس T.A تمام بشه، برم سراغش.
تصمیم گرفته ام حداکثر مهرماه سال 93، از ایران برم برای یه فوق لیسانس دیگه توی اروپا، اگر بشه اتریش یا فرانسه. اگر بتونم منابع انسانی، ولی دوره های مدیریت خیلی گرون اند. روانشناسی هم دوست دارم، شروع کرده ام به مطالعه برای تصمیم گیری
زندگی شلوغ من!!!! مثل همیشه ... فقط یه فرقی که داره اینه که دارم سعی می کنم لذت رو توی مسیر هم ببرم، چون به این نتیجه رسیده ام، هیچ ایده آلی وجود نداره که من بخوام بدوم تا بهش برسم، هرجا برسم، باز هم بالاتری هست ... می خوام توی این مسیر رفتن شکوفا بشم، توی تک تک لحظات هدف رو لمس کنم، رسیدن به اهداف خیلی مهمه، ولی وحی منزل نیست ... از ایده آل گرایی مطلق خسته ام ..هیچ ایده آلی وجود نداره، چون آدم یه موجود زنده و پویا است که شرایطش هر لحظه تغییر می کنه و در نتیجه ایده آل ها هم عوض میشه ... فقط باید برنامه ریزی کرد والبته از تغییر نترسید. از اینکه متوجه بشم جایی رو اشتباه رفته ام نترسم و پا پس نکشم ..این حرفا در عمل خیلی سختند ولی همین که الان اینجا هستم راضیم
کوه رفتن، به خصوص دماوند، واقعاً مصداق این قضیه بود .. توی مسیر، لذت جلو رفتن، متر به متر بالا رفتن و از زمین فاصله گرفتن رو واقعاً حس کردم، اون بالا رسیدن لذتبخشه چون تو به مسیری که اومدی فکر می کنی، نگاه می کنی، حتی شاید خیلی مواقع به قله نرسیم ولی نزدیک قله بودن، از زمین فاصله گرفتن، اون سختی رو تحمل کردن، تجربه گام برداشتن با ترس و احتیاط و تدبیر، خیلی خوب بود .. خیلی متفاوت بود ...
کوه مثل کلاس T.A برای من خیلی نتایج خوبی به بار داشت و دارد .... خوشحالم ..راضیم!!!
بعد از حدود دو ماه برنامه مداوم و کوه رفتن، آخر هفته گذشته من با تیم کمیته کوهنوردی کانون فارغ التحصیلان دانشکده فنی رفتم دماوند ...
از جبهه غربی دماوند که شیب زیادی داره رفتیم بالا .. چون می خواستیم برنامه رو 2 روزه برگزار کنیم مجبور بودیم جبهه غربی رو انتخاب کنیم که مسیر کوتاهتری داره.
صبح پنجشنبه از تهران راه افتادیم. ساعت 10با نیسان و لندرور از ساختمان فدراسیون کوهنوردی توی پلور به سمت پارکینگ جبهه غربی حرکت کردیم و حدود ساعت 11 راهپیمایی تا پناهگاه سیمرغ شروع شد. بعد از 3 ساعت و نیم رسیدیم پناهگاه، یه کم استراحت کردیم و نهار خوردیم ... بعدش برای هم هوا شدن، تا ارتفاع 4600 رفتیم بالا و یه عالمه عکس انداختیم و اومدیم پایین
ساعت 9:30 خوابیدیم و صبح ساعت 5:10 از سیمرغ به سمت قله حرکت کردیم. حدود ساعت 11:30 توی ارتفاع 5450 بودیم و ساعت 13:15 اولین نفر رسید قله. حدود ساعت 7 عصر ما دم پناهگاه سیمرغ بودیم و علی رغم خستگی وحشتناک، وسایل رو جمع و جور کردیم و به سمت پارکینگ حرکت کردیم.
ساعت 2:30 من رسیدم خونه که واقعاً له و لورده ولی پر از سرزندگی و آرامش بودم
تجربه عجیبی بود. برنامه فشرده و سنگینی بود، ولی بی نهایت برای من تجربه دوست داشتنیی بود .. هیچ وقت از هیچ سختی کشیدنی اینقدر لذت نبرده بودم. تیم خیلی تیم خوبی بود ..بچه ها خیلی یکدست و همدل بودند... واقعاً با هم راحت و خوش بودیم ...سرپست و کمک سرپرست برنامه خیلی حرفه ای و همدل و حمایت کننده بودند.
بالا رفتن و پایین اومدن از اون شیب، دیدن اون مناظر، هوا، سکوت، آرامش، برنامه ریزی، هوای سرد و کلی برف وسط تابستان، خستگی، سرپرستی سرسختانه و دیکتاتوری و کار تیمی بسیار قوی لحظه لحظه رو برای من لذتبخش کرد.
موقع پایین اومدن کلی زمین خوردیم و توی برف لیز خوردیم و کله پا شدیم. ولی خیلی خوب بود.
نمیدونم چطوری توصیف کنم که شما هم توی حس و حال وهوای من شریک بشید ... خیلی خوشحالم که علی رغم همه موانع اجتماعی، از تصمیمم منصرف نشدم.
وقتی یاد اون شرایط می افتم دلم تاپ تاپ می کنه.
آرزو می کنم توی همه سختی های زندگی، لحظات لذتبخش و دلخواهتون رو تجربه کنید
عصبانیم .. توی دلم تشویش دارم .... از این قضاوت ها ... از این حکم صادر کردن ها .. از این فرهنگ پر از سرکوبی .. سرکوبیی که فضیلت شمرده میشه ...
من الان چند وقته جدی دارم کوهنوردی می کنم .. برام هیجان انگیز، نشاط آور، آرامش بخش و ارضا کننده است ... ولی تقریباً هرکس که می شنوه چی کار می کنم، یه جوری بهم نگاه می کنه (اگر البته حرف مستقیمی نزنه) .. چرا؟ چون من تنها می رم و کاوه باهام نمی آد ... خودش تمایل چندانی به این ورزش نداره ... ولی من واقعاً دوست دارم و به خاطرش هیجان زده ام. ولی اینکه این برنامه یه برنامه مشترک نیست خیلی عجبیه و قسمت جالبش اینه که همه براشون عجیبه که چطور کاوه مشکلی نداره؟!!!!!! واقعاً مخک سوت می کشه که چون من ازدواج کرده ام، رفتن برنامه های کوهنوردی به خصوص اگر شب مانی توی کوه داشته باشه، خیلی کار نادرستیه ...
اینکه من با یه گروه معین و مشخص و این کاره میرم اهمیت نداره ..این مهمه که چرا من انتخابم اینه؟ از همه بیشتر حرف مامانم عصبانیم کرد که امروز بهش وقتی گفتم فردا دارم میرم توچال و شب هم قله می مونیم، بهم گفت که اگر می خواستی این کارا رو بکنی چرا ازدواج کردی؟؟؟؟!!!!!! مامان روشنفکر اهل مطالعه و فرهنگ من که دم از تساوی حقوق زن و مرد می زنه
چه ربطی داره؟؟؟؟ مگه قراره بعد از ازدواج آدم انتخاب های جدید اینجوری نداشته باشه؟ مگه من کجا می رم؟ چه می کنم؟ خیلی عصبانیم .. خیلی بهم برخورده ... خیلی زورم گرفته ... اگر کاوه این برنامه رو انتخاب می کرد، باز هم واکنش ها همین بود؟؟؟ یا اینکه احتمالاً همه می گفتن: خیلی خوبه ... ورزشه .. خوبه که نمی ره دنبال هزار جور کار دیگه!!! باز هم میره کوه ....
حالم بهم می خوره از این دیدگاه ها!!!! هیج وقت توی چنین محیطی حاضر نیستم یه آدم دیگه رو متولد کنم ...
من باور دارم که تصمیمم اشتباه نیست ... حرف دیگران هم مهم نیست ولی آزاردهنده است