مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

رجعتی باید!!!!!

دیروز سر یه موضوع کوچیک از ساعت ۱۰:۳۰ صبح تا ساعت ۵ عصر نه همدیگر رو دیدیم نه با هم حرف زدیم اون هم یه روز تعطیل توی یه خونه ۹۰ متری،.... امروز هم که رفته سر کار...  

 

مرد هم اینقدر یخ زده؟ خدایا وقتی که احساس رو تقسیم می کردی من که سر صف بودم، این کجا بود؟ لابد مثل همه مردای ایرونی تو صف خودشیفتگی ...اه اه اه .. 

 

از دستش عصبانی هستم ..... دیشب به مامان من گفته امروز منو بکشونه پیش خودش که آقا از سر کار می آد خونه تنها باشه، چون سرما خورده می خواد استراحت کنه ...حالا استراحت کردنش هم میبینیم ... میشینه پای کامپیوتر، یوتیوب و کوفت و زهرمار ....  دیدم امروز مامانم سر صبح زنگ زده که امروز بیا پیش من لوبیا پلو درست کرده ام با هم بخوریم، مامان من هم که معلوم نیست تو تیم کیه؟ ...  

 

البته گزینه های دیگه ای هم براش محتمله، از جمله اینکه زیر سرش بلند شده باشه، یا اینکه معتاد شده باشه یا اینکه درگیر قمار بازی و شرط بندی شده باشه ... خب تا وقتی که دلایل عینی در مورد هر کدوم به دستم نیاد همشون رد هستند و گزینه بی احساس بودن و یخ زدگی در صدر قرار داره ...  

  

 


 

هلیا به من بازگرد!؛

و مرا در محبس بازوانت نگهدار

و به اسارت زنجیرهای انگشتانت درآور

که اسارت در میان بازوان تو چه شیرین است

سپر باش میان من و دنیا

که دنیا در تو تجلی خواهد کرد

بر من ببند چون سدی عظیم

که در سایه تو من دریاچه ای نخواهم بود، آسمان دائم اردیبهشت خواهم بود

 

هلیا!؛

من هرگز نخواستم از عشق ، افسانه‌ای بیافرینم؛

باور کن!؛

من می خواستم که با دوست داشتن زندگی کنم – کودکانه و ساده و روستایی.؛ 

من از دوست داشتن، فقط لحظه‌ها را می خواستم.؛

آن لحظه‌هایی که تو را به نام می نامیدم.؛

 

......... 

 

من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان می خواستم

من برای گریستن نبود که خواندم.؛

من آواز را برای پر کردن لحظه‌های سکوت می خواستم.؛

 

من هرگز نمی خواستم از عشق برجی بیافرینم، مه آلود و غمناک با پنجره‌های مسدود و تاریک

دوست داشتن را چون ساده ترین جامه کامل عید کودکان می شناختم.؛

 

 

هلیا!؛

تو زیستن در لحظه‌ها را بیاموز

و از جمیع فرداها پیکر کینه توز بطالت را میافرین!؛

...

و من دیگر برای تو از نهایت، سخن نخواهم گفت.؛

که چه سوگوارانه است تمام پایان ها.؛

برای تو از لحظه‌های خوش صوت

از بی ریایی یک قطره آب – که از دستت می چکد

و از تبلور رنگین یک کلام

و از تقدس بی حصر هر نگاه – که می خندد

برای تو از سر زدن سخن می گویم.؛

 

 

رجعتی باید هلیای من!؛

رجعتی دیگر باید

به حریم مهربانی گل های نرم ابریشم

به رنگ روشن پرهای مرغ دریایی

به باد صبح

که بیدار می کند

چه نرم، چه مهربان، چه دوست.؛

 

رجعتی باید هلیای من!؛

به شادمانی پرشکوه اشیا

 

 

برگرفته از کتاب "بار دیگر شهری که دوست می داشتم"؛ از مرحوم نادر ابراهیمی

 


 

نکته اول برای خوانندگان عام: می دونم که خیلی دارم اینجا غر میزنم ...ولی دل می خواد ..اون قدر غر می زنم که یا اوضاع درست باشه و من دیگه غر نزنم، یا اینکه من خالی بشم و خسته بشم از غر زدن یا اینکه ....  

 

نکته دوم برای خواننده خاص: متن "هلیا" برای تو است ... امیدوارم بیای و بخونی ....