مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

تجربه ای خاص در یک روز معمولی

از آزمایشگاه اومدیم بیرون

یه لحظه باد سرد وزید

اومدم بهش بگم: خب من دیگه از همین جا میرم سوار اتوبوس بشم

دیدم چشماش پر اشکه ... دستاش رو داره زیر چشماش فشار میده

فکر کردم باد سرد زده توی صورتش، سینوساش تیر کشیده

ازش پرسیدم: سینوسات درد گرفته؟

با یه بغض بچگانه گفت: نه ... اینجا حال و هوای بیمارستانو داشت ...



یادم افتاد

بهم گفته بود

روزای آخر بیماری پدرش

بالای سرش بود توی بیمارستان

و الان احتمالاً هوای پدر زده بود به سرش


بازوش رو گرفتم و گفتم: بیا بریم

از خیابون رد شدیم.

دستم دور بازوش بود،

ولی انگار که اون توی بغل من بود


همینجوری آروم و بی صدا اشک میریخت.

سرش پایین بود و راه می رفتیم.

چی می تونستم بهش بگم که آرومش کنه؟


حس عجیبی داشتم

تا حالا ندیده بودم پسری اینجوری توی خیابون

اینقدر صادقانه و راحت گریه کنه

هم داشتم از رو راستیش با خودش و احساساتش حال می کردم،

هم از داغی اشکاش،غم نگاهش و هق هق های آرومش قلبم آتیش گرفته بود


از دم نونوایی رد شدیم

می دونستم که دلش بربری تازه می خواست

موقع اومدن گفته بود.

رفتم توی صف و اون بیرون نونوایی ایستاد

شاید 5 یا 6 دقیقه طول کشید تا نون حاضر شد


بهش نگاه می کردم

بی تاب عین یه پسر بچه که منتظر مادرشه

دماغشو می گرفت و اشکاشو پاک می کرد


یه چین مخصوص داره

که وقتی دلش میگیره

به ابروش می افته

اون چین وقتی توی صورتش باشه

یعنی واقعاً دلتنگه و شاید کمی بی پناه

اون وقت، من هم دلم می گیره ...

اون چین توی ابروش بود و غم تو نگاهش


از نونوایی که اومدیم بیرون

دستمو انداختم دور کمرش

نون رو ازم گرفت و تشکر کرد

یه لبخند زورکی هم زد


دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم

دلم سوخت

برای اون، برای خودم، برای اون اشکای بی گناه

برای همه اونایی که عزیزی رو از دست دادن


وقتی فهمید اشکام من هم در اومده

دستم توی دستش گرفت و محکم فشار میداد

کمی بعد، دستش رو انداخت دور بازوهام

این بار، من توی بغل اون بودم.


وقتی پیچیدیم تو کوچه و رسیدیم دم ماشین

از اون فشار اطمینان بخش دستای دور بازو و کمر

جفتمون کمی آروم شده بودیم


به همین سادگی

لحظاتی ناب و ساده رو باهم تقسیم کردیم

شاید یک جمله هم رد و بدل نشد

ولی انگار یه عالمه حرف زده بودیم و خالی شده بودیم

حس پناهی که هر دو طرف سعی کردیم

برای هم باشیم


تجربه این جور حس هاست

که یه آدم رو برات متفاوت از بقیه آدم ها می کنه



نظرات 2 + ارسال نظر
یک لیلی پنج‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 07:37 http://yareaftab.blogsky.com

چه خوب که تو هستی و می فهمی ش و می تونی آرومش کنی. این خیلی نعمت بزرگی یه. براتون یه دنیا حس های ناب و موندگار آرزو دارم.

ویروس دوشنبه 11 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 15:26 http://virut.blogfa.com/

من همان کودکِ صادق و بی ریایِ سالها پیشم..ناب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد