مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

مکاشفات یک لیلی گمنام

اینجا خودِ خودم هستم

امید، انتظار، صبر

تا الان توی تشخیص حس و حالش اشتباه نکردم، شاید دلیلش رو متوجه نشده باشم ولی می‌فههم که خوب نیست، دوره، غمگینه، عصبانیه عصبانیه یا ... 

________________________

از دیروز هزارتا چیز نوشتم. پیام دادم و حذف کردم، ویس دادم و حذف کردم. متن نوشتم، ارسال کردم و‌ باز حذف کردم. نوشتم نوشتم. ولی پس گرفتم.  فکر می‌کنم این روزا به سکوت نیاز داره. نیاز داره من نباشم. نیاز داره از من نشنوه. شاید چند روز دیگه ... شاید.


عصر بهش مسج دادم. چون یه سری عکس بود که یه بنده‌خدایی می‌خواست. بهش گفتم عکسارو بفرست. من هیچی نمی‌گم. بهت پیام نمی‌دم. جواب نمی‌دم. ولی به غیر از این عکسا لطف کن و بیا عکاسی هم  بکن برامون. چون بهت نیاز داریم و ...


بهم جواب داد.‌بهم گفت که میام شهرکتاب. ایونت‌ها میام. عکاسی هم می‌کنم. گفت از نظر من مشکلی نیست پیام بدی ولی هرجور خودت صلاح می‌دونی....

وقتی اینجوری میشه می‌ترسم ازش. وقتی پیام‌هاش سرد و بی‌روح می‌شند، توی یه وضعیت «هر جور صلاحه» معلق میشه،  می‌ترسم. ترجیح می‌دم تماسی نداشته باشیم ولی اینجوری سرد نباشه. اینجوری نگه هر جور صلاح می‌دونی. اینجوری نگه مشکلی نیست.‌ چون توو این لحظات به ‌شدت گزنده میشه ومن به شدت حساس و دل‌نازک ... دیده‌ام که تووو  چنین شرایط نمی‌شنوه. از درون یخ می‌زنه و هیچی رو نمی‌شنوه. ازم خیلیییی دور میشه، منو باور نمی‌کنه و من هستم که دارم  تیرهای ترکشم رو توی تاریکی و سرمازدگی ول می‌کنم.

 ولی نمی‌خوام این‌بار اینجوری ‌بشه. نباید اینجوری بشه. باید منوباور کنه. خیلی حرفا دارم که بهش بزنم. حرف‌هایی که هیچ وقت نگفتم. نمی‌خوامم منو نشنوه، نبینه، باور نکنه. 

یامم بلندی که نوشته بودمر و خیلی حرفا رو‌ زده بودم پاک کردم.یه پیام خیلییی بلند  توی دایرکت. چیزایی نوشته بودم که هیچ و قت بهش نگفته بودم. حرف‌های مهم. حرف‌هایی که باید بشنوه.ولی  الان ترسیده‌ام.ترجیح دادم نخونه.چون اگر این حرف‌ها رو هم لخونه و باور نکنه .... 

فقط براش نوشتم که پیامم  رو پاک کردم. اگر خواستی حرف بزنیم برات دوباره می‌فرستم. الان دیدم که پیام رو دیده ولی هیچی نگفته.

میشه یهه روزی بخواد که با هم حرف بزنیم؟ میشه که بخواد منو ببینه؟ فاطمه رو نه، اون یکی تصویرشو از من؟


نه رویایی، نه آغوشی

قرار گذاشته بودیم امشب با هم باشیم. بچه‌ها کنسل کردن. اون هم کنسل کرد ...

بهم میج داد و گفت: فِسم. خیلی فِسم. ...بعد همون لحظه داشت  ذوق دوستاشو می کرد و  بهشون می‌گفت:  بهترین جمع دوستانه دنیا، بهتذین یبهویی‌های دنیا. 

بعد همون لحظه که داره این ذوق رو توییت می‌کنه به من مسج می ده: فسم. مگه آدم فس می‌تونه ذوق کنه، توییت کنه قربون صدقه آدما بره؟

بعد نیم ساعت بعدش توییت کرد: نه رویایی، نه آغوشی ... مگه میشه؟ دیشب به من میگه: کاش اینا خواب و خیال نباشه،  من فقط گاهی باور نمی‌کنم این حرفا رو، الان کی نبایدنباور کنه؟ من یا اون؟

چرامن نمی‌فهمم؟ چطور ممکنه آدم برای چنین شرایطی فس باشه؟ برای خلوت، برای صحبت، برای همدلی؟ مگه میشه؟ اصن مگه آدم فس باشه، یار حال آدمو خوب نمی‌کنه؟ اصن یار خاصیتش چیه پس؟

چرامن این حجم از تناقض رونمی‌فهمم؟


شایدهم یار، یااار نیست، فقط روت نمیشه بهش بگی. 

قسم خوردی بر ما ...

امشب حالم عجیبه. 


از عصر دل‌نگران بودم، حس غریبی داشتم، حس بی‌پناهی ... نگران بودم که حالش چطوره. به بهانه تولد دوستاش اومدند کافه شهرکتاب.  با وسواس برای دوستش کادو انتخاب کردم. برای اینکه اونو شاد کنم ...

همه اومدند، جمع شدیم. فقط اون نیومد. وقتی اومد فقط من متوجه‌اش شدم پشت شیشه، از همون لحظه دیدن چشمای درخشانش، از خنده جذابش ... دلم لرزید. اومد و نشست و زمستان من بهار شد.


 نمی‌تونستم نگاهش کنم. فقط می‌خواستم پهلو به پهلوش بشینم. نگاهمون که به هم می‌رسید، یک زن و مرد بودند که به آغوش هم پناه می‌برند، می خندیدم، می خندید ... بی‌اختیار، گرم. انگار هیچکس دورمون نبود. لمس دستش، لمس دستش عین آرامش بود... 


بعد همه دایرکت‌ها، همه پیام‌ها، همه دورت بگردم‌ها، ترانه ادامه بده رضا یزدانی، ... همه نزار قبانی‌ها، همه پرندگان دشت که پرواز می‌کردند، همه قاصدک‌ها که در باد رها می‌شدند، همه رودخانه‌ها که جاری می‌شدند،همه درختان که در باد می‌رقصیدند و چشم‌هایش... 

...

همه تاریکی‌ها و دلشکستگی‌ها و عاقل شدن مجنون رو با خودش شست و برد ...‌


از کل زندگی فقط همین لحظات رو برای خودم بر می‌دارم. 




مجنون عاقل می‌شود

اومدم خونه جدید ... خیلی بهتره. البته ... باید بگم همون خونه دوران ازدواجمه. همون خونه که توش اونقدر اذیت شدم  ولی الان .... 

خیلی دوستش دارم. توش آرومم. چون خیلی خوبه،پنجره داره بزرگ بزرگ، روو به باغ زرتشتیا، آسمون دارم، کوه دارم، پرنده و درخت دارم، اونقدر که پرده نمی‌زنم که دیدم رو  نگیره

بالکن دارم، آشپزخونه بزرگ غیر اپن، دو تا خواب ... خلاصه خوشحالم.

البته هنوز کار داره تا خونه کامل بشه

_____________________________

قراره با هم بریم برای خونه گلدون بخریم. برای بالکن، جمعه میریم.

قرار بود ایونت باشه ولی نیست.در نتیجه میشه رفت


بهش گفتم ماجرای شب یلدا رو. گفت شب یلدا مست بودم،خیلی مست بودم.

ولی غیر از اون،  یه حسی دارم که کمرنگ شده براش یه سری چیزا

یا شاید بهتره بگم کلاً به همین عشق بی وصال راضی‌تره، دوری، نداشتن، ندیدن ... انگار اونجوری بیشتر حال می‌کنه. اونجوری راحت‌تره.

این روزا برای من به شدت پررنگ و  پر احساسه،جلوی خودمو میگیرم

خیلی بهش فکر می‌کنم، زیاد ... توی هواشم، همش می‌خونمش

شاید چون دوباره می‌بینمش زیاد، عکس‌هاش، دیوونه‌ام می‌کنه، نوشته‌هاش ویرانم می‌کنه.

...

گاهی هم حس می‌کنم می‌خواد بکنه، بره و تموم کنه و فراموش کنه. بشم یه خاطره از عشق جوانی ... فکر می‌کنم همین روزا، شایدچند ماه دیگه، از ایران بره. خودم تشویقش می‌کنم که بره زندگیشو بسازه، ولی وقتی بره، من‌تنها میشم، من تنهاتر از قبل. تنهای تنهای تنها. رها شده توو دنیا


فکر کنم اگر بره، دیوانه می‌شم.گم می‌شم، کم میارم ... 


خدا به داد من برسه.

دلشکستگی

قرار بود اگر برنامه ای نداشتم شب یلدا بریم بیرون.گفته بودم من معمولاً یلداهای خاصی نداشتم، دلم می‌خواد امسال عوضش کنم. گفت اگرتو برنامه نداشتی من هستم. میام

ولی من کلی کارام مونده. در نتیجه پیام دادم که نمی‌تونم بیام بیرون. فکر می‌کردم شاید بگه بیام کمک؟

کلی طول کشید. جواب نداد. زنگ زدم. باز هم جواب نداد. بالاخره توی توییتر جواب داد. گفت خواب بودم. 

گفتم برنامه‌ای داری؟ گفت: نه. شاید دوباره بخوابم

پرسیدم: انار داری؟ تخمه؟ چای یا هرچیزی که مربوط به شب یلداست.

گفت :دارم. حوصله ندارم انار دون دون کنم.

گفتم: . ‏اگر خسته نیستی یا خوابت نمی‌آد یا در کل دوست داشتی میاریشون پیش من؟ من دون می‌کنم. دلم می‌خواد یه کاری غیر از جمع کردن انجام بدم.

گفت: ببینم حال دارم تکون بخورم. بیام.

گفتم: ولش کن، ولش کن. اینجا بلبشوئه. من هم میرم سراغ باقی کارهام.

گفت: مراقبت کن. چیز سنگین بلند نکن. ...


این جمله‌اش به نظرم جک اومد. من که دست تنهام، چیزای سنگین رو کی بلند کنه پس؟ .... فکر می‌کردم برای کمک کردن نه، برای اینکه یه شبیه یلدا داشته باشیم میاد. خیلی خورد توو ذوقم.


من معمولاً از آدما خیلی کم درخواست می‌کنم. اغلب کارها رو خودم به هر دردسری هست انجام میدم. ولی بعضی وقتا آدم دلش همراهی می‌خواد. به نفر واسه تو یه کاری انجام بده، کنارت باشه ...ولی در اکثر موارد حتی  اونهایی که میگن چیزی خواستی یا کاری داشتی بگو، توی همون معدود دفعات هم همراهت نیستن و این منو از کمک‌ گرفتن یا درخواست کردن از دیگران دور و دورتر می‌کنه.

یلداست. تنهام. خسته ام و کلافه. خوراکی ندارم. حوصله هم ندارم. باز هم تکرار یلدایهای بی‌فروغ گذشته.


پس ما کی دلمون واز میشه؟